#فنجانی_چای_باخدا ✨🍮🍮
#قسمت_200
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد..
باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..
چشمانِ بسته اش را بوسیدم
و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام بهترین ها را برایم رقم زد
و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم.
به اصرارِ دانیال عازم هتل شدیم
که یکی از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت
(گوشیِ سیده..
خاموشه..
فک کنم شارژش تموم شده.. )
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردم
و دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید
و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست.
(اینا رو بخوور..
سارا باید قوی باشی..
فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه..
حسام به خواسته ی قلبیش رسید.. )
و باز بارید..
من قوی بودم..
خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند..
کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم..
حالا هم باید پایش میماندم..
(تو از کجا خبر دار شدی؟)
نفس گرفت
(صبح با گوشیش تماس گرفتم.
گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی..
بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی.
تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد..
منم نگران بودم
و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه..
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم..
دیگه خودمم ترسیدم..
از طریق بچه ها سراغشو گرفتم
که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا..
وقتی که رفتم دیدم زخمی نه..
شهید شده..)
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb
@hamsardarry 💕💕💕