🌷« بِسـم الله الــرحمان والرحیــــم »🌷↬❃ 🌙 ⇠ ✫⇠قسمت 2⃣3⃣ راستش را بخواهید من دیگر خود را جزیی از همسران آن عزیزان می دانستم و در درون قلبم با آنها متصل شده بودم. مگر می توانستم که آنها را نبینم. مرتب احوال همدیگر را می پرسیدیم. بعضی مواقع آقا مرتضی من را به فسا می برد و شب در خانه حاج محمود و با دیگر شهدا در کنار آنها سپری می کردیم. تقریبا من دیگر در فسا ساکن شده بودم و خود آقا مرتضی به منطقه می رفت و هر چهل روز به طور متوسط چند روزی به مرخصی می آمد و می رفت.تا این که قبل از عملیات کربلای 4 به روستا آمد و مابقی وسایلی را که در اهواز داشتیم به فسا آورد. در آن مرخصی موفق شد مقداری وام بگیرد تا بتواند زمینی را که داشت بسازد. حقیقتا ما تا آن زمان منزل شخصی از خودمان نداشتیم. آن روز به منزل آمد پول را به من داد و گفت: این پول نزد شما باشد تا من هفته دیگر بیایم و شروع کنیم به ساختن خانه. 🌷عصر همان روز به همراه آقایان بدیهی و آزادی به اهواز رفتند . هنگام خداحافظی زینب خواب بود . می خواست او را بیدار کند من موافقت نکردم, چون این قدر به پدرش وابسته بود که هر وقت از منزل بیرون می رفت تا مدتی پشت سرش گریه می کرد و بهانه می گرفت. به ایشان گفتم: شما که قصد دارید هفته دیگر برگردید سعی کنید او را بیدار نکنید. به هر صورت که بود او را در خواب بوسید و رفت. بعد از رفتن آقا مرتضی، زینب مریض شد. من در آن موقع به یاد خوابی افتادم که خود آقا مرتضی دیده بود .او به من گفت: خواب دیده ام زینب مرده است... ✍ به روایت همسر شهید 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) http://eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb @hamsardarry 💕💕💕