❤️️️🍃❤️   🎭🔪🚬  گفتم: اون ماجرا دیگه تموم شد. لی لی بینی اش را بالاکشید و گفت: برای تو شاید...😬 یکدفعه دو نفرشان دست هایم را از دو طرف محکم گرفتند و یکی شان از پشت سر زد پشت زانوهایم. روی زانو زمین افتادم. دهانم رابستند. لی لی پوسخندی زد و گفت: ما با اون دختره خورده حساب داشتیم ولی تو خودت خواستی به جاش قربونی بشی... 😏 با خودم فکر کردم منکه خانواده ای  ندارم که دلتنگم بشوند. اما فاطمه خانواده ای دارد که نگرانش هستند. بودنش باعث نجات زندگی خیلی هاست. چه باک اگر من به جای او تاوان خوب بودن هایش را پس بدهم؟! 🥀🍃 چشم بستم و منتظر ماندم تا... اما در کمتر از لحظه ای صدای فاطمه در سرم پیچید: توکل یعنی همه تلاشت رو بکنی و بقیه اش رو به خدا بسپاری نه اینکه عقب بایستی و تسلیم بشی... 💪 از خودم پرسیدم چرا باید دربرابر آنهایی که ازشان متنفرم تسلیم شوم وقتی میتوانم همه چیز را تغییر دهم؟! چشم که بازکردم چاقوی بزرگ لی لی نزدیک صورتم بود.👀 سر کج کردم و ضربه اش لاله ی گوشم را شکافت. خون روی گردنم ریخت. هنوز به خودشان نیامده بودند که چنگ زدم به پهلوی نفر سمت راستی که مچ دستم را نگهداشته بود.👊 دستم را رها کرد. اما کسی که پشت سرم بود سرم را روبه عقب کشید با دست آزاد شده ام دستمال جلوی دهانم را برداشتم و تاجایی که توانستم بلند جیغ زدم.❌ ادامه دارد... @hamsardarry 💕💕💕