❤️️️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬
بعد از نماز رفتم به اتاق واحد خواهران، روی چوب لباسی پشت در لباس پلیس و چادر بود. هیچ وقت فکر نمیکردم در اتاق مامورهای زن پلیس، وسط پاسگاه بخوابم. 😳
بعد از شام دو مامور رفتند و حالا با من سه نفر در واحد خواهران بودیم. زن میانسالی که مقنعه سیاه پوشیده بود، زیاد از من خوشش نمی آمد فقط زیرچشمی مراقبم بود. 😒
وقتی برای دقایقی بیرون رفت روبه مامور زن جوانی که حالا با او تنها شده بودم پرسیدم: شما شب اینجا می مونی؟😶
بیسیمش را در کشو گذاشت و درحالی که بلند می شد گفت: امشب شرایط ویژه ای هست دیگه آره...بیا کمک صندلی ها رو بذاریم کنار که بتونیم بخوابیم. یکدفعه موبایلش زنگ خورد.
🤳 بلافاصله جواب داد:
سلام مامانی...
"مادر" واژه مقدسی که حسرت همیشه ام بود. بی اختیار محو حرفهایش شدم. کمی عقب تر رفت و درحالی که از پنجره بیرون را نگاه میکرد، گفت:
باشه پسرم بهت که گفتم امشب نمیتونم بیام خونه....اِ مرد که گریه نمیکنه، تو امشب پیش بابا بخواب قول میدم برات یه قصه خیلی جالب تعریف کنه...💁♀
نه فردا نمیام. پس فردا...آره قولِ قول، راستی میدونی وقتی بیام میخوام برات چی درست کنم؟ آره...می بوستم هزارتا قدِ ستاره ها...😍
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕