❤️🍃❤️
دیشب چی بهت گذشت کهموندی؟؟...
روی زمین نشستم:بشین حرف بزنیم...
به پسرا نگاه میکرد وگله ای که داشت دور میشد...کنارم نشست که گفتم:چرا اینکارو با خودت میکنی؟میدونی همه ما داریم درد میکشیم که موهای تو روز به روز داره سفیدتر میشه؟؟؟
غمگین شد چهره آفتابسوخته اش که گفتم:خودت میدونی که چقدر دوستت دارم خودت میدونی که پشت وپناه منی حتی وقتایی که حس میکردم خدا هم منو فراموش کرده اما تو نه،آراز بسه حق نداری خودتو آزار بدی،نگاه من کن هم مردنم اذیتت میکنه همه زنده بودنم...
آراز جوری نگاهم کرد که خفه خو.ن گرفتم از سگ چشمای وحشیش....انگشتشو تکون داد توی هوا:ربطی به تو نداره این موضوع...خواست بلند بشه که دلمو زدم به دریا پیراهنش روکشیدم:پس چرا پدر نمیشی؟؟بقیه عروسها باردارن،ایاس ماه دیگه بچشو بغل میگیره بهرود سه ماه دیگه اما نرگس از بی محلی های تو داره دق میکنه...آراز سرجاش نشست:نرگس از من وکارهام دق نمیکنه بلکه از رفتار بی فکرشه که داره خودشواذیت میکنه،اون دختر چشم وگوش باز با آبروی خودش هم بازی کرده در صورتی که میدونسته جایی در زندگی من نداره وبارها هم بهش گوشزد کردم اما اینبار قاطعانه برخورد کردم اگه یه بار دیگه دست به رفتار های ناشایست بزنه میبرمش خونه پدرش...
انگشت اراز بین انگشتام بود وگفتم:اما دوستت داره،خیلی خوبه یکی دوستت داشته باشه خوبتر اینکه بدونه دوستش نداری اما بازم دوستت داشته باشه...
:ته این چهره چیه؟چرا بوی خوبی به مشام من نمیرسه...
چشماش توی صورتم در گردش بود وگفتم:میخوام زندگی کنی،میخوام خوشبختیتو ببینم عروسیاتون رو ندیدم آما آرامشتون رو ببینم مخصوصا تو که همه زندگی منی...
اشکهای مزحم میریختن واراز یکی یکی پسشون میزد:این اشکها برای منه؟؟...
آره برای اراز بود برای تموم خوبی هاش،مردونگی هاش و دل بزرگتر از دنیاش،لعنت به زمان که باهاش بازی کرد و ادمهایی که همه جوره ما رو زدن تا خوشحالیامون رو ازمون بگیرن تا دورمون کنن وموفق هم شدن...
:میخوای خوشبختی منو ببینی؟؟...اوهومی با ثدای گرفته واز ته دل گفتم که گفت:من چطوری باید خوشبختی تو رو ببینم؟؟؟....
@hamsardarry 💕💕💕