❤️🍃❤️
#خوابهای_پریشان 🎭🔪🚬🎲
دیگر صدایی نیامد جز قدمهایی که دور شدند. گرچه کوتاه بود اما مادرانه هایش را دوست داشتم.😔❤️
لبخند تلخی زدم و ست سرم را آهسته از دستم بیرون کشیدم. رفتم دست و صورتم را شستم و وضو گرفتم قبله را از ایستگاه پرستاری میپرسیدم که باز پرستار تشر زد:
✋😕
تو چرا حرف گوش نمیدی؟ مامانت کو؟! منکه بهش گفتم نباید...
نگاه خیسم را که دید ساکت شد. هنوز مبهوت بود که خانم عظیمی سررسید و گفت: شرمنده کار واجب پیش اومد.😅
دستم را گرفت دوباره برگشتیم داخل اتاق. خواستم برایم مهر و چادر بیاورد. خوشحال شد و پیشانی ام را بوسید.
وقتی بیرون رفت، غم عالم ریخت داخل قلبم.💔
مادر؟! کاش برمیگشت!
دو روز دیگر گذشت و من داشتم مرخص میشدم که برگشت. 😳
با یک دسته گل مریم. عطر گل مریم دست خاطرم را کشید سمت دوران کودکی ام یک خاطره گنگ پیش چشمم خودی نشان داد و بلافاصله در تاریکی افکارم محو شد. 🕯🌪
دسته گل را گرفت سمتم. گفتم: ممنون ببرید برای هرکی اومدین بهش سربزنید.
چشم هایش کشش خاصی برایم داشت. یکجور عجیب وجودم را سمت خود میکشید.😲
با چشم های پر اشک لبخندی زد و گفت: برای تو آوردم.
پرسیدم: چرا؟
جواب نداد. گلها را گرفتم و بو کردم.😍
مات من ماند. خانم عظیمی رسید و گفت: باید بریم.
فرشته رفت طرف خانم عظیمی و گفت: میشه چند لحظه صحبت کنیم؟🙂
باهم جلویم چند قدم دورتر مشغول گفتگو شدند. هرازگاهی هم یکی شان برمیگشت سمت من و بعد دوباره به حرف زدن ادامه میداد.🤩
چند دقیقه بعد خداحافظی کردیم و رفتیم. سنگینی نگاهش را حس میکرد. انگار تاجای ممکن تماشایم کرد. در راه پرورشگاه خانم عظیمی در گوشم گفت:😏
فکر کنم این خانم و همسرش میخوان تو رو به فرزندخوندگی قبول کنن...
از این لفظ بدم آمد. در صندلی تاکسی فرورفتم و چیزی نگفتم.😒
هزینه عمل دندان هایم زیادی گران میشد و از عهده پرورشگاه خارج بود. مجبور بودم به سرزبانی حرف زدن عادت کنم اما خنده بچه ها لجم را درمی آورد.😤
یک ماهی گذشت نه از ابراهیم خبری شد نه از فرشته! تنها خبر خوب ترمیم جای زخم بخیه های زیرچانه ام بود، قیافه ام داشت شبیه قبل میشد.😶
اما دلم نمی توانست شبیه قبل شود. چه می دانستم خبرهای شگفتی در راه است!
ادامه دارد....
@hamsardarry 💕💕💕