👇
اما حریر گیر افتاده بود ...
در دام عشقی گیر افتاده بود که زرق و برق بیشتری داشت ...
کمبودها و عقده های درونی اش کار دستش داده بود ...
دلش نشستن در آن ماشین های گرانقیمت را می خواست ...
بارها و بارها خود و حسام را داخل یکی از آن ها تصور کرده بود ...
به زری فخر می فروخت و جواب تمام نیش و کنایه هایش را می داد ...
علیرضا خوب بود اما صاحب هیچ کدام آن ها نبود ...
یک جوان یک لا قبا که جز عشق سرمایه ی دیگری نداشت ...
کاش می شد بهانه ای بیاورد ...
اما بی جواب به سمت سینی استکان ها رفت و در سکوت مشغول ریختن چای شد ...
اما علیرضا دست بردار نبود ...
-چرا یه فرصت بهم نمی دی تا خودمو بهت بشناسونم ...
می دونم تو داری درس می خونی ...
منم امسال باز کنکور می دم ...
دلم می خواد دانشگاه قبول بشم ...
من اگه دارم تو اون گاراژ کار می کنم واسه اینه که نمی خوام زیر بار منت بابام باشم ...
نمی خوام دست جلوی حاجی دراز کنم... چرا خیالمو راحت نمی کنی ...
حریر خانم؟
با صدای زری هر دو به عقب برگشتند ...
-علیرضا عمه بیا دیگه ...
آخرین نگاه را به هم دوختند و علیرضا از آشپزخانه بیرون زد ...
××××××××
@hamsardarry 💕💕💕