❤️🍃❤️ 👇 اوستا ناصر از داخل اتاقک استراحت بیرون آمد و با دیدن اتومبیل روشن شده رو به حسن گفت: - دیدی بهت گفتم این فقط علی رو می خواد ... ماشالا پسر... دستت طلا... حسن اتومبیل را خاموش کرد و از اتاقک ان بیرون پرید و با لحن مضحکی گفت: - ایشالا عروسیت... امروز بدجور کیفوری؟ علیرضا همانطور که خم می شد تا دستمال پارچه ای گوشه ی دیوار را بردارد گفت: - تو هم بودی کیفور می شدی! @hamsardarry 💕💕💕