👇 - پدرم یه کم حال ندار بودن ... و سپس همان طور که چادرش را مرتب می کرد ادامه داد : - ممنون از لطفتون اگه امری نیست من عجله دارم ... عطر یاس در مشام مسعود پیچید و او را که مست شده بود از خود بی خود ساخت ... او عاشق این دخترزیبا و نجیب شده بود... دختری آرام و ملیح ... دختری که با ورود و خروجش به کلاس عطر یاس ملایمی را به همراه داشت..حریر کمی خود را عقب کشید و با ملایمت از او دور شد... چرا نتوانسته بود حرف دلش را بزند؟ ... مدت ها بود که مهر این دختر را به دل گرفته بود ... اما جرات پیشروی نداشت و چند بار به بهانه جزوه و سوال به او نزدیک شده بود ... سرش را پایین انداخت و به سمت کلاس برگشت تا وسایلش را بردارد و متوجه نگاه خصمانه آریا نشد... حریر وارد حیاط محوطه شد . نمی دانست چه باید بکند ... ایستادن در آن جا درست نبود ... همیشه فاصله ی کلاس ها را به نمازخانه یا کتابخانه دانشکده می رفت و وقت می گذراند ... اما امروز روز دیگری بود ... با صدای گوشی همراهش آن را از کیفش بیرون کشید و با دیدن پیام بلافاصه آن را باز کرد" ماشین تو خیابون پشتی دانشگاه ست برو تا منم بیام..." @hamsardarry 💕💕💕