👇👇
هراسان از جا پرید
و هول و دستپاچه شالش را به سر کشید ...
وقت نبود از همان پنجره کوتاه که
به حیاط راه داشت بیرون پرید
و به سمت در رفت...
صدای همهمهی خفه ای مطمئنش کرد
داخل کوچه خبری است ...
اما جرات بیرون رفتن نداشت ..
نگاهش در تاریکی حیاط چرخید ...
مغزش کار نمی کرد ...
گوشش را به پشت در چسباند ...
حس این که چیزی در حال شکستن است باعث شد
فکری به خاطرش برسد ...
به سمت پریز برق رفت
و چراغ حیاط را روشن کرد ...
انگار دزدیی در کار بود که
بلافاصله صدای پاهایی را شنید
و روشن شدن اتومبیلی ...
چند دقیقه با ترس منتظر شد ...
بدنش از هیجان و ترس
به شدت می لرزید
اما به خود جرات داد و در را باز کرد
و با دیدن تصویر مقابلش هینی از وحشت کشید...
******
(پست چهل)
بار دیگر صندلی اش را نئنو وار تکان داد
و سرش را از تکیه گاه آن برداشت
و زیر چشمی به گوشی همراه کنار دستش نگاهی انداخت ...
همزمان با روشن و خاموش شدن صفحه ی آن دست انداخت
و گوشی را برداشت و دوباره سرش را تکیه داد :
@hamsardarry💕💕💕