🔖 📚 💓 🦋 3⃣3️⃣💌 عذاب وجدان گرفته بود و حس می‌کرد سنگدل شده. لبه‌ی تخت نشست و پرسید: _ترانه، تو اگه بودی، توی این شرایط نوید رو ول می‌کردی و بری قهر؟ _کدوم شرایط؟ ببخشیدا انگار حواست نبود که خود شوهرت خیلی محترمانه داشت بیرونت می‌کرد. _اون عصبی بود یه چیزی گفت، اما تو نباید سکه یه پولش می‌کردی. ترانه چشمانش را گرد کرد و جواب داد: _به! تازه یه چیزیم بدهکار شدیم. آدم قرار نیست وقتی عصبی می‌شه دست از دهن بکشه‌ها. اونم جلوی غریبه‌هایی مثل اون پسره وکیلش. _بهرحال دل‌شوره دارم. اگه حالش بد بشه چی؟ ارشیا یه لیوان آبم نمی‌خوره وقتی تنهاست. از طرفی الانم موقعیت خوبی نیست برای قهر و... ترانه کنارش نشست و پرسید: _چرا؟ آهان منظورت از شرایط، حامله بودنته؟ حالا توام این‌همه سال بچه دار نشده بودیا. به قول خانم‌جان خدا بیامرز، نونت نبود دختر، آبت نبود دختر، دیگه الان... از شوخی ترانه خوشش نیامد و تقریبا فریاد زد: _بس کن ترانه. هیچ می‌فهمی چی داری می‌گی؟ _چته بابا چرا داد می‌زنی سکته کردم؟ جنبه نداری شوخی نمی‌کنم دیگه باهات اه... ناراحت شده بود. بلند شد و رفت سمت در. اما هنوز دستش روی دستگیره بود که ریحانه با بغض گفت: _آخه تو هیچی نمی‌دونی ترانه... هیچی. و بغضش ترک خورد و شکست. اما انگار نمی‌توانست ساکت بماند که بین گریه‌ها شروع به گفتن کرد: _ده ساله که این راز مونده تو قلبم و به هیچ‌کسی حرفی نزدم. تنها کسی که می‌دونست خانم‌جان بود که بعد مرگش داغش رو برام سنگین‌تر کرد. _از چی حرف می‌زنی؟ مگه چیزیم تو زندگی ما بوده که من ازش بی‌خبر باشم؟ با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. نگاهش را دوخت به ساعت دیواری و شروع کرد به گفتن: _تو هنوز بچه بودی و با دخترای طیبه خانم خاله بازی می‌کردی که من فهمیدم بدبختی هوار شده روی سرم... تازه هجده سالم شده بود! یه دختر جوان با کلی امید و آرزو. کنکور داده بودم و منتظر جوابش نشسته بودم که... سکوت کرد. صدای نفس عمیقش توی گوش خودش پیچید. انگار باید قوای رفته‌اش را بر می‌گرداند برای توضیح دادن. نگاه کرد به چشم‌های منتظر ترانه و رازش را برملا کرد بالاخره: _من بچه‌دار نمی‌شدم! خواهرش که تکیه داد به در، فهمید ضربه کاری بوده. اما حالا مطمئن بود که او درکش می‌کند. _دکتر گفته بود مگر اینکه معجزه‌ای بشه تا تو آینده بچه‌دار بشی وگرنه... آخ. نمی‌تونی تصور کنی خانم‌جان چی کشید و من اون وسط نمی‌دونستم باید غصه‌ی آینده‌ی مبهم و نامعلوم خودم رو بخورم یا قلب ضعیف مادرم؟ برای یه دختر چه نقصی بالاتر از اینکه بفهمه هیچ‌وقت ممکن نیست مادر بشه؟ که بچه‌ای رو که از وجود خودشه بزرگ کنه و به ثمر برسونه. خانم‌جان صبح که می‌شد می‌گفت:" این دکترا کی تشخیص درست درمون دادن مادر که ایندفعه بدن آخه؟ اوووه اونم چیزی رو که نه به باره نه به داره. نبینم بیخودکی چنبره زدی یه کنجی و غم به دلته‌ها. من که نمردم، تازه هزاریم که درست گفت باشن تا تو درست تموم بشه و شوهر کنی و بری سر خونه زندگیت، علم پیشرفت می‌کنه و صدتا قرص و داروی جدید می‌ریزن تو بازار." اما شب که می‌دیدم با چشمای به خون نشسته آه می‌کشید و همون‌جوری که با گوشه روسری بلند نخیش اشکاش رو پاک می‌کرد، می‌گفت:" امروز یه سفره حضرت ابوالفضل نذر کردم برات مادر، مگه می‌شه آقا دست گداییم رو پس بزنه؟ باب الحوائجه... مراد میده. توام از ته دلت بخواه که حاجت بگیری" دلم گُرگر براش می‌سوخت. می‌فهمیدم چه سخته براش درک کردن اوضاع؛ اما کاری هم از دستم برنمی‌اومد. به‌قدری بد شده بود همه چیز که من حتی به فکر جواب کنکور و درس و دانشگاه و هیچی نبودم. دقیقا همون موقع‌هام بود که طاها، مادرش رو فرستاده بود خواستگاری... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد @haqiq_center