🔖 📚 💓 🦋 5️⃣3️⃣💌 چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می‌خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط. اما نباید می‌گفتم و نتونستم چیزی بگم. فقط آه کشیدم و زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می‌شد. یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله‌ها داد زد: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده. سر چهارراه مونده. _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده. _کو قربونت برم؟ وایسادی بروبر داری منو نگاه می‌کنی که. _وقت گیر آورده‌ها شوهرت. _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می‌کنیم الان... خسته‌ست بیا برو انقد نق نزن دیگه. _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم. همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می‌کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می‌کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ. و سوییچ رو پرت کرد پایین. این‌بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی‌محل شدن فاطی. البته می‌دونی که عمو همون موقع‌ها هم بدش می‌اومد به دخترش بگیم فاطی. می‌گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی. _بیخیال ریحانه. این فاطی راستکی بی‌موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده‌ی طاها چی بود حالا؟ _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود. این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می‌زد که فقط بپرسم و بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟ اما فرصت نشد هیچ‌جوری. تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع‌وجور کردن، عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم. به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین‌بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره‌ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها. فاصله‌ی زیادی نبود. من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می‌تونستم بفهمم که اونم بی‌طاقت گفتنه. اما چی... اینو نمی‌دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می‌برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می‌کنم. از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت. پوفی کشیدم و رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو می‌نداختم که خانم‌جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می‌کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه. وحشت داشتم از شنیدن. من حالا نقص داشتم و البته این رو خانم‌جان خوب می‌دونست... می‌ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم. _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می‌گفتم. می‌دونی زنعموت چی می‌گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد @haqiq_center