🔖 📚 💓 🦋 8️⃣4️⃣ 💌 ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید: _زری خانم؟ _اوهوم. پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم. می‌دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از افخم چشم انتظارم مدام. جواب دادم. اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف‌هایی داره که باید بشنوم و خب... شنیدم. قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می‌تپید انگار. به این فکر می‌کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت‌تر از همیشه. نفسش را حبس کرد و پرسید: _چه حرفی؟ _هیچی، توصیه‌های مادرانه که تا قبل از این حوصله‌ی شنیدش رو نداشتم. هنوز هم شک داشت و باید انقدر کنجاوی می‌کرد تا به نتیجه می‌رسید: _مثلا؟ _نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت‌ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی‌خبری از تماسش. حالا خیالش راحت‌تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون. ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت: _ریحانه. درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه‌نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم... بهم اطمینان بدی که هستی... همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم. چطور ریحانه باید باور می‌کرد که خدا همه‌ی دعاهایش را بلاخره شنیده‌ و این کسی که در نهایت صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره‌اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن‌ را فراموش کرده بود. او که گاهی حتی چند روز هم می‌شد سکوتش ادامه پیدا کند. این ورشکست شدن و قهر چند روزه‌ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود... اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم‌های هردو را به زندگی بازتر می‌کند. چه حکمت‌ها که نداشت کار خدا. به بهتر شدن نزدیک می‌شدند. چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا کنار همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت. هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه‌ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می‌جنگید. لبخند دندان‌نمایی زد و زیر لب گفت: _معلومه که کنارت هستم، تا همیشه. حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می‌کنیم نه؟ ارشیا هم خندید. چقدر دلتنگ این چهره‌ی خسته بود. حواسش جمع خرده نان‌هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند. شاید بهتر بود برای شام اقدام می‌کرد. بلند شد و گفت: _برم یه چیزی بذارم برای شام. ارشیا اما دستش را گرفت و گفت: _بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه. زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما‌. و چشمکی حواله‌اش کرد، هردو خندیدند. ریحانه سرش را روی بازوی او گذاشت و به این فکر کرد که دنج‌تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد... توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می‌کرد. سرگیجه داشت و حالت تهوع. شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت. چطور باید این معجزه را برایش توضیح می‌داد؟ _چیکار می‌کنی؟ وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید. _بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟ _همین روزا، این چیه؟ الویه‌ست؟ _آره _چرا انقدر زیاد؟ _نذریه... می‌خوام ببرم امامزاده ادامه_دارد... 🔜 ✍️ 📨 ⛱با حقیق هـمـراه باشـیـد @haqiq_center