اعمال ام داوود که تمام شد، اذان مغرب را گفتند. سرنماز در صف نماز جماعت بودم که گوشی ام زنگ خورد. تو بودی: ((توی پروازیم. احتمالا دو ساعت دیگه خونه ایم.)) بعد از 75روز دوری قرار بود ببینمت. _ پس میام فرودگاه! _ نه، نیا سمیه! _ میام! نمازم را تمام کردم، وسایلم را جمع کردم. دیدم داداش سجاد آمد دنبالم. به خانه که رسیدم دیدم خانه غرق گل بود. مامان، پدرت و برادرم به خاطر تمام شدن مراسم اعتکاف گل خریده بودند. گفتم: ((آقا مصطفی داره میاد!)) همه خوشحال شدند. به سجاد گفتم: ((من رو میبری گل فروشی؟)) _ گل فروشی! _ آره، میخوام برای آقا مصطفی گل بخرم. _ آبجی این همه گل! بیکاری؟ _ من باید گلی را که خودم میخوام انتخاب کنم! رفتیم گل فروشی. سفارش یک دسته گل داوودی زرد و کبود را دادم، اما همه مصنوعی. همان جا بودم که زنگ زدی: ((سمیه یه موقع نیای فرودگاه! من خودم میام.)) زنگ زدم اطلاعات پرواز و ساعت ورود هواپیما را گرفتم. آمدم خانه و گفتم:((راه بیفتین.)) ...👇 ➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔻کمیته خادمین شهداء استان تهران @khademinostantehran