حرم
[فصل دوم] "رمان #شکسته_هایم_بعدتو #قسمت_اول روی زمین نشسته و خیره به آلبوم عکس مقابلش بود. گاه آهی
"رمان فرق من و تو این بود که تو9 سال، عاشقانه زندگی کردی و من 30 سال با بدبختی ودرد ... ِآیه جان دختر قشنگم، من قربونت برم؛ زندگی رو بایدعاقلانه ساخت! ارمیا پسر خوبیه، دوستت داره؛ شوهرت که راضیه، دخترتم که راضیه! آیه با بغض گفت: _دل من که راضی نیست، پس تکلیف دِل من چی میشه؟ َحاج علی: دلت رو بسپر دست اون مردی که من دیدم، اونقدر عاشقت هست که عاشقت کنه! _نمیتونم بابا! حاج علی: اگه نمیتونی، همین الان میرم ازشون معذرت خواهی میکنم و میریم خونه، تصمیمتو بگیر بابا؛ اگه نمیخوای بگو، اگه میخوای یا علی! بلندشو بریم و منتظرشون نذار! _به من باشه برگردیم؛ اما فقط من نیستم بابا- با بغض گلوی دخترک یتیمم چیکار کنم؟ زینب فقط با اون میخنده... زینب پسندیده... زینب خوشحاله، وقتی ازش جدا میشه بغض میکنه؛ من چطور دل دخترکمو بشکنم؟ از شیشه ی ماشین دخترکش را نگاه میکند که دست رها را گرفته و با آن لباس عروس بر تن کرده اش باشادی و خنده بپر بپر میکند... _نگاهش کن بابا، ببین چه شاده؟! آقا صدرا بهش گفته ارمیا از امشب دیگه همیشه پیشت میمونه، برای همینه که انقدر ذوق داره، نمیدونه که دل مادرش خونه... بریم بابا، بریم که من برای خوشحالی مهدی همه کاری میکنم! حاج علی و زهرا خانم درهای ماشین را باز کردند و پیاده شدند. آیه بغضش را فرو خورد و از ماشن بیرون آمد و به سمت دخترش رفت. عطر زینب را به جان کشید، عطر تن دخترکش جان داد به تن بی جانش. ارمیا مضطرب بود. حس شیرینی در جان داشت. "خدایا میشود؟! یعنی آیه اش میشود؟ گاهی گمانم میشود خواب و خیال است! من کجا و آیه مهدی کجا؟ من کجا و نفس حاج علی کجا؟ من کجامحبوب سید مهدی و پدر شدن برای زینبش کجا؟ خدایا... مرا دیده ای؟ آه دلم راشنیده ای؟ محرم دل آیه ات شوم؟ میشود من هم آرام گیرم؟ خدایا... میشود میشود آیه مرا دوست بدارد؟ اصلاعاشقی نمیخواهم، آخر میدانی؟ آیه مهدی را داشته! من کجا و او کجا؟ کسی که زندگی با آن مرد را تجربه کرده است، عاشِق چون منی نمیشود؛ اما میشود مرا کمی دوست بدارد؟ میشود دلش برایم شور بزند؟ میشود در انتظارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم؟ میشود زن شود برای منِ همیشه بی کس و تنهای این دنیا؟ میشود روح شود برای این جان بیروح مانده ی من؟" فخرالسادات به اضطراب های ارمیا نگاه میکرد... به پسری که جای مهدی اش را گرفته بود، به پسری که قرار بود دامادش کند... چقدر عجیب مرد چهل و سه ساله را به فرزندی قبول کند و مادری کند برای تمام این چهل و سه سال! دوباره آیه عروسش میشود، دوباره عزیز جانش را داماد میکند؛ چقدر این اضطرابها برایش آشنا بود. دوازده سال پیش بود که مهدی اش هم اینگونه بود. آخر او هم مهدی بود. او هم سنگر مهدی بود. در یک صف مقابل رهبر رژه رفته بودند؛ مگر میشود قدم زدنهایشان هم شبیه نباشد؟ مگر میشود گردنهای افراشته و شانه های ستبرشان شبیه هم نباشد؟ اینها با هم سوگندنامه را خواندهاند و به ارتش پیوسته اند! اینها با هم هم قسم شده اند! مهدی ک رفت این مرد جایش را در سوریه پر کرد،جایش را برای مادر به عزا نشسته اش پر کرد،جایش را برای زینب سادات هم پر کرد،حالا وقتش رسیده بود که جایش را برای آیه هم پر کند!سالها انتظار کشیده بود برای امروز،حالا حق دارد ک مضطرب باشد ادامه دارد... نویسنده: