"رمان مریم نگاهی به خانه انداخت. از خانه بی بی و سید بهتر بود. همه ی خانه بوی تازگی میداد. محمدصادق برایش گفته بود که فقط لوازم شخصیشان را به طبقه پایین منتقل کرده اند. از اینکه مزاحم زندگی مردم شده بود راضی نبود. دلش همان دو اتاق آبی را میخواست... پدری های سید... دلش تنگ بود برای حاج یوسفی و همسرش... قنادی و کیک پختنهایش... دلش کمی نقش زدن بر روی آن کیکهای نرم و لطیف را میخواست... دلش درس و دانشگاه میخواست، آرزوهای پدر که در خاک رفت، همین یک آرزوی پدر را میخواست برآورده کند. موهای زهرای کوچکش را شانه کرد؛ درسهای محمدصادقش را دوره کرد. ملاقات مادر در بیمارستان رفتند. غذا پخت... همه کار کرد... از نگاه کردن به صورتی که روزی مادرش عاشقانه نوازششان کرده بود، جای بوسه های پدر که هنوز حس میکرد. به روزهایی که گذشت فکر کرد. به مسیحی که پابه پایش میآمد. به مسیحی که سایه اش شده بود. مسیحی که پسری میکرد برای مادرش؛ مسیحی که در تمام سختی ها مرد بود و مردانگی خرج تنهاییهایشان میکرد. برای زهرا کودک میشد و مردانه با محمدصادق قدم میزد؛ اصلا این جماعت را درک نمیکرد... نمیفهمیدشان، کمی درک این جماعت سخت است؛ جماعتی که هم از جانشان مایه میگذارند هم از اموالشان؛ اصلا چرا اینگونه اند؟ در این غوغا و آشفتگی دنیا که هر کس میخواهد از دیگری بکند برای خودش، این جماعت چرا وصله ی ناجور شده اند؟ چرا از خود میکنند و زخمها را التیام میدهند؟ صورتش میسوخت و نمیدانست زنانی که ندانسته محکوم و مجازاتش کردند حقیقت این جهان اند یا این جماعت وصله ی ناجور زمانه؟ سایه را دوست داشت... پا به پای آن مرد دکتری که شوهرش بود، میآمد؛ پا به پای تنهایی های مریم میآمد... برای دردهایش گریه میکرد و برای غصه هایش دل میسوزاند؛ سایه دوستداشتنی تر از دیگران بود؛ شاید چون همسنوسال بودند، شاید همان حرف سایه درست باشد و دارد جبران میکند؛ سایه میگفت روزی آیه برایش اینگونه بوده و پا به پایش آمده... میگفت آیه ی این روزها را نبین؛ میگفت آیه را باید با سید مهدی میدیدی... میگفت آیه شکسته... میگفت دلش چینی بندزنی میخواهد که خیلی وقت است صدایش در کوچه ها نمیآید؛ همانکه روزگاری در کوچه ها با ارابه اش میآمد و میگفت چینی بندزنه... چینی دلش که بند زده شود درست میشود؛ کاش آیه دلش را دست چینی بندزن بدهد تا دوباره آیه ی رحمت خدا شود! میگفت میخواهد مثل آیه ی آن روزها باشد و شوهرش که این جمله را شنیده بود خندیده و گفته بود _که بعد از رفتن منم توهم دختر شهر آشوب بشی؟ همون آیه برای هفت پشت همه ی ما بسه! ِ به آیه میگفت دختر شهر آشوب ومریم به آشوبی که در این خانه دیدمی اندیشید. ارمیایی که رفت... رهایی که فریاد زد... آیه ای که عصبانی بود... زینب سادات بغض کرده... حاج علی کلافه... زهراخانم بیقرار... محبوبه خانم پریشان... مسیح هم که گویی چیزی را گم کرده... نه ارمیا رادرک میکرد و نه آیه و نه مسیح را... این خانه عجیب بود؛ بهتر بود دنبال کاری باشد تا زودتر از دست این عجیب ها راحت شود... ادامه دارد... نویسنده: