"رمان رها، مهدی را روی پایش نشانده بود و موهای خرمایی رنگ پسرک همیشه آرامش را شانه میکرد. بغض گلویش را گرفته بود. سی دقیقه پیش بود که معصومه زنگ زده بود، رها تلفن خانه را جواب داده و صدای گریه ی معصومه که دلتنگی پسرش را میکرد، دلش را به درد آورده و تا الان بغض در گلویش بالاو پایین میشد: _پسرمامان، چقدر مامانی رو دوست داری مهدی: این قد دو دستش را تا جایی که میتوانست باز کرده بود و سرش را چرخاند تا ببیند مادرش این اندازه ی زیاد را دیده یا نه. رها: انقدر زیاد؟ مهدی با آن لبهای کوچکش لبخندی به وسعت همه ی عاشقانه های مادرفرزندی زد و سرش را به تایید تکان داد واوهومی گفت. رها با همه عشقش مهدی را در آغوش گرفت. مادر است دیگر، گاهی در عین نزدیکی دلتنگ میشود و دلش یک بغل و بوسه ای سفت و آبدار و کمی قلقلک و صدای قهقهه ها و مامان نکن های نصفه نیمه میخواهد. صدرا که وارد خانه شد، دلش ضعف رفت برای این احساسات کاملا واقعی وبه دور از ریا و بی تظاهر و تفاخر. بودن رها در زندگی اش نعمت بزرگی بود... خیلی بزرگ. محِو دیدن این تابلوی همیشه زیبای زندگی اش بود که صدای مهدی او را به خود آورد: _بابا... بابا... کمک... رها نگاهش را به صدرا داد. خدایا... دلت می آید اینهمه عشق و زیبایی را از این خانه ی تازه رنگ خوشبختی گرفته بگیری؟! محبوبه خانوم از آشپزخانه بیرون آمد و نگاه به خنده ها و شیطنت های این خانواده ی خوشبخت کرد: _الهی همیشه بخندید! صدرا هم که به بازی رها و مهدی پیوسته بود در جواب مادر گفت: _الهی آمین! سلام مامان خانوم؛ خسته نباشی! محبوبه خانوم: تو خسته نباشی عزیزم! چی شد مادر؟ صدرا خندید: _انتظارِ چی داشتی؟ باخت مادرمن...باخت رها: برای همین زنگ زده بود و گریه میکرد؟ صدرا خنده اش رفت و اخم کرد: _زنگ زد؟ رها سر تکان داد و سر بسته جوری که مهدی کوچکش نفهمد برای صدرا تعریف کرد. صدرا: همه ش فیلمه. در واقع میخواد ببردش پیش خودش که بعد بتونه ارثیه رو بگیره چشمشون دنبال نصف سهام شرکته! رها: مطمئنی؟ صدرا: آره. رامین همه ی سرمایه ی پدرش رو از دست داده؛ انگار شریک جدیدش که دوست قدیمیش بوده دورش زده! کار خداست، داره چوب کاراشو میخوره. رها: بیچاره ها! صدرا: لطفا دلت واسه اونا نسوزه! خوبه تا حالا بساط اشکات به راه بود. رها: خب گناه دارن. صدرا: گناه رو تو داری که گوشت نداشته ی تنتو هی آب میکنن! محبوبه خانوم: حالا بیایید نهار بخوریم تا از دهن نیفتاده. وسط نهار بودند که رها گفت: _آیه اینا امروز رفتن قم. صدرا خوشحال شد: _واقعا؟! کی برمیگردن؟ ادامه دارد... نویسنده: