حرم
"رمان #پرواز_شاپرکها #قسمت_پنجاه_و_دو زینب به یاد آورد... محمدصادق روبرویش، روی تخت ایلیا نشسته ب
"رمان زینب سادات: تو از هیچی خبرنداری.زندگی مامانم یکم پیچیده است. محمدصادق: تو هم مثل مادرتی؟ زینب سادات: منظورت چیه؟ محمدصادق: هیچی. از بابات بگو. زینب سادات سعی کرد آرام باشد: بابا هم خوبه. یکم وضع ریه هاش خرابه که عمومحمد یک دکتر... محمدصادق میان حرفش آمد: عمو رو نگفتم. میخوام از پدرت بگی برام. تو چرا شوهر مامانت رو بابا صدا میزنی؟ زینب سادات شوک زده ایستاد: شوهر مادرم؟ محمدصادق: آره دیگه. اون نسبتی جز شوهر مادرت با تو داره؟ زینب سادات: دیگه این حرفو نزن. و تلفن را قطع کرد. بلافاصله تلفنش زنگ خورد و زینب سادات جوابش را نداد. تا پیامی رسید. با باز کردن پیام کوتاه، اخمانش بیشتر در هم رفت. محمد صادق نوشته بود: ((دیگه هیچ وقت این کارو نکن وگرنه عواقب بدی داره)) زینب سادات با خود اندیشید: حالا کارش به جایی رسیده که منو تهدید میکنه! دوست دارم تلفن رو روی تو قطع کنم. زینب سادات که سرش را روی پای مادرش گذاشته بود گفت: اون منو نمیخواد. از من میخواد چیزی رو بسازه که خودش میخواد. این روزا دیگه خودمو نمیشناسم. ازهمه کارهام ایراد میگیره. انگار من یک بچه خنگم و اون عقل کل. همش سرکوفت میزنه بهم که مادرت دوبار ازدواج کرده و وفادار نیست. زینب لب گزید و نفس آیه رفت. رفت جایی حوالی گلزار شهدا. رفت جایی حوالی مرد خوابیده روی تخت. رفت جایی حوالی مرگ. نمیتوانست لب باز کند و جواب دخترکش را بدهد. زینب سادات هم توقع نداشت جوابی بشنود. دوباره با یاد آورد... فردای آن روز با هم پیگیری های محمدصادق، آشتی کرده و تا چند روز محمدصادق بیشتر حواسش به حرف هایش بود اما بهانه گیری هایش بیشتر شد. محمدصادق: چرا یک بار تو نمیای مشهد؟ زینب سادات: هم من دانشگاه دارم هم مامان، ایلیا هم درس داره. محمدصادق به تمسخر گفت: خودتو گفتم، نه خانواده محترمتون رو. زینب سادات: من تنها بیام؟ محمدصادق: نه، با محافظین شخصی بیا! مامان جنابعالی الکی یک چادر انداخته سرش و ادعای مسلمونی داره! چرا نذاشت محرم بشیم؟ زینب سادات: دلیلی واسه محرم شدن نیست. ما میخوایم همدیگه رو بشناسیم. مامانم میگه محرمیت باعث میشه بجای شناختن همدیگه، بریم تو حاشیه و احساس کنیم دیگه ازدواج کردیم. بعدشم ما چه حرفی داریم که نشه بدون محرمیت زد؟ هر چی هم باشه میمونه بعد عقد. محمدصادق: ادعای مسلمونیتون گوش فلک رو کر کرده!از حاج علی بعید بود! حالا عمو ارمیا تازه مسلمونه، حاج علی چرا؟ زینب سادات برآشفت: یعنی چی تازه مسلمونه؟ محمدصادق: یعنی خبر نداری فقط برای ازدواج با مادرت ریش گذاشته و نماز خونده؟ زینب سادات: اصلا هم این طور نیست. بابا وقتی بابا مهدی رو شناخت تغییر کرد ادامه دارد... نویسنده: