* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ
#شین_الف🍃
#۲۱۱
کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن
قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم
اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم
دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود
هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد
حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن
تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد:
ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید
وقتی برگشتید من میرم
گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم
با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم!
قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید
ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟!
به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم
اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید!
از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!!
برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم
رضوان پرسید: شلوغ بود؟
و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی
ولی داشت شلوغ میشد
به نظرم همین الان برو
رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون
اینم زیارت خود حضرت عباس
نگهش دار تا من برگردم
و دور شد
دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم
ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟
چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا
اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی
امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست
قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟
مطمئن سر تکون دادم: واضحه!
_پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی
چرا اینجا حالت اینجوریه؟!
چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم
اینجا سرزمین حروف مقطعه است!
زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه
داره باهامون حرف میزنه
از دیده هاش میگه...
کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم
نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد
همونطور که دور میشد دستی تکون داد
مقصدش رو نفهمیدم
چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟
_خیلی خاصه چطوری بگم
انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه
با لبخند سری تکون دادم: درسته
تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت
کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت
با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد
کم کم نگرانش میشدم
چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود
نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم
چطور نیومد
رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟!
فکری کرد و گفت: اره
کتایون که گم نمیشه خیالت راحت
به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟
اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟
مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود
نگران ما نباش گم نمیشیم
نفسم رو آهسته رها کردم
خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد
به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم:
کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم!
فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد:
بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم
و ساعتش رو نشونم داد
نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟
موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم
وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود
رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده
دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم
حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد
احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه و حالم رو دگرگون کرده...
#ادامه_دارد