* 💞﷽💞 ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 #۲۲۷   هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد! بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد: _انگلیسی بلد نیست ژانت جون هینی کشید و با خجالت گفت: _چی بهش بگم؟! گفتم: _بگو سلام خوبی اون هم ربات وار تکرار کرد: _سلام خوبی روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت: _سلام خوبم شما خارجی هستی؟ ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله و اونهم تکرار کرد! تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن! در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت ... مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد 24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص) با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید: _بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم: _ولی خیلی قشنگه طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد: _ممنون ان شاالله عروسی خودت کتایون موشکافانه پرسید: _رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه! رضوان پشت دستش زد: _میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم! متعجب گفتم: _خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی! _چرا؟ _چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون _خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن! حرصی گفتم: _تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟ _تو نگران چی هستی؟ اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟! نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد: _کاش یه ذره درکم میکردی! کتایون بجای رضوان ادامه داد: _تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی مرگ یه بار شیونم یه بار تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد: _انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم! ... مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد: _سلام خونه عموت اینا غلغله شده همه اونجان فقط تو اینجاییا چرا نمیری؟! جواب ندادم: _سلام مامانت خوب بود؟! مشغول تن کردن لباس مهمانی شد: _از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟! همونطور که پشتم بهش بود گفتم: _از هیچی نمیترسم خجالت میکشم بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن! غر زد: بیخود امشب رضوان عروسه کس دیگه هم که نیست بشناسدشون خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری تک خنده ی بلندی کردم: حتما ژانت از سرویس به اتاق برگشت: _اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی! بریم ضحی؟! به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم: _بریم ... وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود! بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد: _سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!...