حرم
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت72 از روی صندلی برمی خیزم و نگاه مان در نقطه ای گره م
* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی💗 قسمت73 _خوبی؟ گوش هایم حرفش را می شنوند و سعی دارم لبخندی بزنم. _آره. لب هایش را جمع می کند و قیافه‌ی متفکرانه ای به صورت می دهد. _آخه فکر کردم معذبی. جوری رفتار کردن در وضعیتی که برخلاف آن هستی واقعا آزار دهنده است اما چه می شود کرد. لب هایم کش می آیند و خیلی راحت وانمود می کنم که نه خوب هستم. چند خیابان را طی می کند که بی اطلاع می ایستد. سرم را بالا می آورم و می بینم هنوز نرسیده ایم و این بشر ایستاده! لب کج می کنم و به قامتش خیره می شوم که به طرف بستنی فروشی می رود. با بستنی برمی گردد و با خوشرویی بهم تعارف می کند. با این که همه چیز بر خلاف میلم در حال حرکت است اما هی با خودم تکرار می کنم باید بسازی. قاشق پر بستنی را توی دهانم می ریزم و به به می کنم. از گوشه‌ی چشم نگاهش را می قاپم. _اگه میخوای یکی دیگم برات بخرم؟ دستم را به طرفین تکان می دهم و سریه می گویم:" نه! همین یکی کافیه!" با حرکت ماشین خیابان ها به سرعت از جلوی چشمم دور می شوند. کاسه‌ی بستنی را رها می کنم. تا به طبقه‌ی سوم برسیم نفسم بریده بریده بیرون می آید. از نزدیک شدنش می فهمم می خواهد دستم را بگیرد و کمکم کند، من هم سریع دستم را از نرده جا می کنم. انگار متوجه می شود اما خاموش می ماند. در را باز می کند و بوی تند رنگ مشامم را آزار می دهد. چرخی به خانه می زنم و دیوار هایش را نگاه می کنم. _الان که میز و صندلی ها رو هم بیارن. صدایش در خانه‌ی خالی اکو پیدا می کند. سری تکان می دهم که یعنی شنیدم. حتی در پاریس همچنین جای دنجی نصیبم نمی شد. او واقعا سنگ تمام گذاشته بود؛ شاید اگر رویای چند ماه پیش بودم با این چیزها ذوق مرگ می شدم اما حالا کمترین لذت را برایم ندارد! صدای بوق کامیون باعث می شود او دوان دوان پله ها را پایین برود. کمی بعد صدای خوردن وسایل به دیوار و قدم گذاشتن در پله ها در گوشم می پیچد‌. کلاه بافتنی ام را تا روی گوش هایم می کشم. میز و صندلی ها را بدون چیدن در هال پخش می کنند. نیم ساعتی کارشان طول می کشد. همین که کیانوش دست به جیبش می برد جلو می روم و زودتر از او دستمزد کارگرها را پرداخت می کنم. از قیاقه‌اش نارضایتی می بارد اما سکوت می کند تا آنها بروند. مشغول دید زدن کوچه از پشت پنجره هستم که صدایش به گوش چپم نزدیک می شود. _چرا نذاشتی حساب کنم؟ کرکره‌ی پرده را پایین می اندازم و کلاه را از سرم در می آورم. موهای بلوندم از زندان کلاه آزاد شده و روی شانه هایم ولو می شوند. _برای این که شریکیم. من نمیخوام فقط تابلو هام رو به نمایش بزارم. ببین، سهم و اینا برام مهم نیست اما تو بیشتر از یه شریکت داری هزینه میدی. پس ازین به بعد واقعا یه شریک باش نه چیز دیگه ای! تو همینقدر که همچین مکانی رو برام ترتیب دادی خودش خیلیه! کراواتش عضله های گردنش را اذیت می کند. در حال شل کردن اش است که جوابم را می دهد: _من منتی رو سرت نمیزارم که اینقدر میترسی. _منظور من این نیست! من کلا دوست دارم مستقل باشم و کسی برام دل نسوزونه. نیش پوزخندش تا ته گلویم را می سوزاند. لب کج شده اش حس خوبی را در من ایجاد نمی کند. _تو واقعا عجیبی! صدای قدم هایش به طرف اتاق را می شنوم. دوباره به طرف پنجره می روم و مردم کوچکی را که در حال حرکت هستند، می بینم. هنوز پنج دقیقه هم نگذشته که با پای خودش جلویم می ایستد و اشتباهش را قبول می کند. پیشنهاد می دهد میز و صندلی ها را به انتخاب خودمان بچینیم. اینطور که از چوب های سرخ صندلی و میز ها معلوم است، میفهمم چوب درخت آلبالو باید باشد! او گران ترین چیزها را انتخاب کرده. وقتی خودم را جای او می گذارم دلم برایش می سوزد. من او را فریب می دهم و او این همه صادقانه به من محبت می کند. از دست خودم حرص می خورم! در دل فحشی نصیبم می کنم و می گویم اصلا معلوم نیست حالم چه شده! این کیانوش خان که برای تو دایی عزیز تر از مادر شده، اگر بفهمد تو از اعضای سازمان هستی کت بسته تحویل ساواک می دهد! ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌