* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت84
جوابش را نمی دهم که می گوید:
_نکنه مدارکی که از خونهی شازده دزدیدی؟
شک ندارم که کارم تمام است.
از خودم می پرسم چطور کیانوش اینقدر زود متوجه شد و کسی را دنبالم فرستاد؟
خودم را به بی راهه می زنم و با ترس می گویم:" نگه دار."
مرد بدون توجه سرعتش را بالا می برد.
دیگر به چیزی جز مرگ فکر نمی کنم.
شنیده ام ساواک جای وحشتناکی است و من طاقت ندارم زیر شکنجه بمیرم پس اگر قرار بر مردن است با یک ضربه کارم تمام شود بهتر است.
در ماشین را باز می کنم و داد می زنم:
_نگه نداری خودمو پرت میکنم.
تمام بدنم در سرما گر می گیرد.
کیف را به سینه ام می چسبانم و چشمانم را می بندم تا بپرم.
تصمیمم را می گیرم که صدای آشنایی گوشم را می نوازد.
پیمان کلاه گیس فرفری اش را برمی دارد و با نگرانی فریاد می کشد:
_منم دیوونه!
با ناباوری نگاهش می کنم.
از شوخی بی مزه اش حرصم می گیرد. اگر این مدارک را تنها برای او برداشته بودم حاضر بودم تمام سختی هایی که برای بدست آوردنش از سر گذرانده بودم فراموش کنم و تمامش را پرت کنم بیرون!
از روی غیض کیف را روی صندلی می کوبم و در را محکم تر می بندم.
لب هایش را می گزد و بی هیچ حرفی به رو به رو نگاه می کند.
سرعت ماشین را کم می کند و کناری پارک می کند.
برمی گردد و با دیدنش به طرف دیگری خیره می شوم.
_کیف کو؟
بدون نگاه کردن کیف را با دست نشانش می دهم. به سختی بدنش را قوص می دهد و بند کیف را می کشد.
پاکت ها را در می آورد و برایشان له له می زند.
با ذوقی وصف ناپذیر نگاهش می کند و ماچش را روی شان می نشاند.
_دستت طلا! خودِ خودشه!
اصلا از تعریفش خوشم نمی آید.
صدای خوانندهی زن پخش می شود و او زیر لب همراهی اش می کند.
تا به خانه می رسیم این آهنگ مدام در سرم می چرخد و از بس شنیده ام آن را سردرد می گیرم.
بی معطلی از ماشین پیاده می شوم.
او را با پاکت ها دل خوش رها می کنم و کلید را از توی قفل بیرون می کشم و وارد خانه می شوم.
پری و سمیه در خواب ناز رفته اند.
لباس های مزخرفم را گوشه ای پرت می کنم.
پارچه ای را آب می زنم و روی لب و گونه هایم می کشم تا از شر آرایش حال بهم زن راحت شوم.
بالشتی زیر سر می گذارم و پتو را هم روی خودم می کشم.
تا مدت ها ذهنم درگیر است و خوابش نمی برد.
اول صبح کسی با عجله در را می کوبد.
پری با غر غر بیدار می شود و با دیدن وحشت پیمان سکته را می زند.
پیمان با باز شدن در اول آب دهانش را قورت می دهد و بعد مضطرب می گوید:
_باید هر چی مدارکه یا ببرین یا منهدم کنیم.
یالا! بیدار شید!
خواب از سرمان می رود.
با عجله خانه را زیر و رو می کنیم.
هوشنگ و پیمان اسلحه ها و دوربین را بین رو انداز می پیچند و در صندوق جا می دهند.
من هم کتابخانه را می گردم و کتاب ها و مدارک اصلی را برمی دارم.
نمیفهمم چطور حاضر می شوم و سوار ماشین می شوید.
پیمان وحشیانه فرمان را چپ و راست می کند.
هر چه پری می پرسد چه شده جواب نمی دهد وقتی زیادی پاپیچش می شود داد می زند:
_رد مونو زدن!
همگی با تعجب بهم نگاه می کنیم.
پیمان ادامه می دهد:" بچه ها شنیدن خونه تیمی ما لو رفته.
آدرسشو از توی شنود های ساواک فهمیدن.
چنگی به موهایم می زنم.
قلبم از استرس بالا و پایین می رود.
خدا خدا می کنم ماجرا به من مربوط نشود.
پیمان انقدر می رود که به محلهی فقیر نشین می رسد.
محله ای که در هر دو قدمی اش کسی به گدایی مشغول است.
بچه ها با قیافه های ژولیده و لباس های پاره دنبال هم می کنند.
بوی گندی هم همه چا را برداشته و به سرفه می افتم.
چند باری عق می زنم و وقتی ماشین می ایستد خودم را به بیرون پرت می کنم.
دستم را به دیوار می گیرم و هر لحظه بوی بد از مشامم بالا می رود.
هیچ کس مثل من اذیت نشده.
پیمان به سمیه و هوشنگ می گوید توی ماشین باشند.
من و پری دنبال پیمان، مقابل خانه ای درب و داغان می ایستیم.
بعد از کمی در زدن زنی در را باز می کند.
سر و وضعش زیاد بد نیست.
وارد خانه می شویم و کنار دو مردی که با لباس شخصی نشسته اند کیوان را می بینم.
بعد از پیمان ما هم زیر لب سلام می دهیم.
کیوان با نگاه خریدارنه ای نگاهم می کند.
از سر غرور بادی به قبقبه ام می اندازم و خوب نگاهش می کند.
حال همگی مان را می پرسد و می گوید:
_حال شما چطوره خانم ابرقهرمان؟
⭕️کپےبدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)