* 💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان‌ کابوس رویایی 💗 قسمت94 او احساسات مرا درک نمی کند. آهی می کشم:" نه اینطور نیست. بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن." شانه بالا می اندازد. وارد خانه می شویم. خانه‌ی ویلایی است با حوض آبی که درونش پر شده از برگ های خشک و خاک. خش خش برگ های زیر پاهایم حسی به من می دهد. دور ایوان چشم می چرخانم. پله هایی توجه ام را جلب می کند. از پیمان که دارد از کنارم رد می شود می پرسم: _اونجا کجاست؟ _اون یه اتاق برای پری. منو تو پایین هستیم. آهانی می گویم. وارد خانه می شوم. وسایل اندکی در خانه است. توی نشیمن فرش کوچک و چند پشتی است. آشپزخانه هم جز چند بشقاب و قابلمه چیز دیگری ندارد. تا به حال همچین خانه ای ندیده بودم. نگران هستم می توانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم. با صدای گذاشتن چیزی برمی گردم و قاب پیمان را در چشمانم می بینم. پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته. سراغ هوشنگ و سمیه را می گیرم و او می گوید سازمان آنها را از ما جدا کرده است. امیدوارم هر جا هستند باهم بمانند. چرخی توی تک اتاق خانه می زنم. جز فرش و یک چوب لباس چیز دیگری ندارد. پیمان چند تقه ای به در می زند و بر می گردم. چشم تنگ می کند و می پرسد: _خوبی؟ سر تکان می دهم. _بل... یعنی آره! چطور؟ _آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ سریع میان حرفش می پرم و با لبخند می گویم:" چی؟ نه!... خیلیم خوبه. منکه شرایط رو درک می کنم." لبخندش پهن می شود. _میدونستم درک می کنی. چشمک می زند و بلافاصله می گوید:" میرم برای ناهار یه چیزی بخرم." قبل از این که قدم از قدم بردارد فوری صدایم کمی بالا می رود و ناخودآگاه صدایش می کنم:" پیمان!" نمی دانم از صدا زدنم بدون پیشوند آقا متعجب است یا هر سریع و تن بالایم! هر چه هست نمی توانم تشخیص دهم. دندان های سفیدش از پس قلوه لب هایش کنار می رود. _جانم؟ از خجالت گونه هایم گل می اندازد. با خودم می گویم الان است که با خودش فکر کند من چه دختر هولی هستم! نمیتوانم نگاهش کنم و پیشنهاد می دهم: _نمیخواد چیزی بخری. من خودم ناهارو یه کاریش می کنم. _آخه این جای شام عروسی مون حساب میشه. نمیشه که نخرم. از فردا قناعتو شروع کن! _نمیخوام. دوست دارم من آشپزی کنم. آب دهانش را قورت می دهد و بعد مکث کوتاهی می گوید: _ا...اگه دوست داری که من حرفی ندارم. حالا بعدا میریم بیرون که غذا بخوریم. با خودم در دل به این تردید می خندم. می گویم چون فکر می کند من نازپرورده هستم؛ از پس غذا برنمی آیم. اما نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه می شوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمی شود. توی سبد هم سیب زمینی می بینم. خدا را شکر می کنم که از پس سیب زمینی ها برمی آیم. درست نکردن غذای آن چنانی را به بهانه ی بی امکاناتی توجیه می کنم! تن ها را داخل آب می قلانم. بعد با سیب زمینی ها در یک ظرف مخلوط می کنم. به پیمان می گویم پری را صدا کند. پیمان روزنامه را تا می کند و از روی ایوان صدایش می کند. گوجه را هم از توی یکی از کابینت ها پیدا می کنم و حلقه حلقه خورد می کنم. پری چشمکی می زند و می گوید: _اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا. لبخندی می زنم و توی سه بشقاب غذا می ریزم. پیمان در کنار من می نشیند. حرارت بدنش را احساس می کنم. اندکی از این که خیلی بهم نزدیک هستیم احساس معذبی می کنم. پری ظرف ها را می شوید و دوباره به بالا می رود. پیمان هم دوباره سراغ روزنامه می رود. من می مانم و ندانم کاری! آهسته مقابل پیمان می نشینم و میپرسم: _پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟ یکهو سرش را بالا می آورد و با حس غریبی به من نگاه می کند. فکر می کنم حرف بدی زدم و او با بی میلی جواب می دهد: _روستای سولقان. چطور؟ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی. نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد. سرش را به بالا تکان می دهد. _نه! نمیگن. _آخه من دوست دارم ببینم شون. _دیدنشون برات خوب نیست. لب کج می کنم. _هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم. _مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟ بهم برمی خورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است. چطور می تواند همچین چیزی را مخفی کند. _ولی من میگم نباید مخفی کرد. تن صدایش بالا می رود: _من مخفی نمی کنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره. کپ می کنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد می شوم. ⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️ نویسنده‌مبینارفعتی(آیه) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌