* 💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان کابوس رویایی 💗
قسمت153
از این که جواب سوالم را نمی شنوم وا می روم.
آب دهانم را قورت می دهم.
بعد از کلی مِن مِن کردن می گویم:" من که فکر میکنم شما رو اشتباه گرفتن.
مگه با این شخصیت مهربون میشه کاری کرده باشین؟"
این بار نگاهم می کند.
عمیق در چشمانم فرو می رود.
_اشتباه که نه ولی ناحق چرا!
لحن و جنس حرف هایش مرا یاد حاج رسول می اندازد.
انگار که کشف بزرگی کرده باشم با شادی می گویم:
_شما از انقلابیون هستین؟
به آهستگی می گوید بله!
کم مانده از شادی بال در آورم. نمی دانم چرا هر چه پیش می روم به این بیشتر پی می برم که خدای حاج رسول مرا همراهی می کند.
بعد از حاج رسول کسی که سخنانش هم جنس اوست سر راهم قرار داده.
لبخندی می زنم.
او چیزی از من نمی پرسد اما دلم میخواهد برایش بگویم:
_من از اعضای سازمان هستم.
_اها... اگه خواستی پی رفقات رو بگیری اونا دو سلول بعد ما هستن.
سری تکان می دهم و تشکر می کنم.
سر بحث را باز می کنم و اتفاقات پیش آمده را می گویم.
نرگس خوب گوش می کنند گاه با نچ نچ کردن واکنش نشان می دهد.
بعد از حاج رسول برایش می گویم.
از خوبی ها و کمالاتش... از چیز هایی که به من گفته.
نرگس هم حرف هایش را تایید کرد.
او حاج رسول را نمی شناسد اما درست مثل او با من حرف می زند.
انقدر حرف می زنیم و می زنیم که خبر می آید وقت ناهار است.
توی سالن همگی به صف می ایستند.
نرگس جلوی من ایستاده و وقتی نوبت مان می شود غذایمان را می گیریم.
خیلی ها با دیدن نرگس اصرار دارند او کنارشان بنشیند.
بالاخره دور یک میز می نشینیم.
نرگس با بسم الله غذایش را شروع می کند.
گاه میان غذا از او سوالی می پرسند و بحث داغ می شود.
بعد از خوردن غذا چند نفر دورش را می گیرند.
به محبوبیت او حسادت می کنم.
واقعا که مرام و اخلاقی مثل نرگس ندیده بودم که همه شیفته اش باشند.
از تخت بالا می روم و سر روی بالشت می گذارم.
با صدایی برمی خیزم و دور و برم را نگاه می کنم.
یک عده بند را شلوغ کرده اند و سربازها سعی در جدایی آن ها دارد.
دنبال نرگس می گردم و او را میانجی معرکه می بینم.
دو نفری که صدا بلند کرده بودند را می برند.
بعد از چند روز بی خوابی و کابوس این اولین خوابی بود که به من چسبید اگر این اتفاق پیش نمی آمد.
برای پانسمان دستم آن روز به دکتر زندان رفتم.
دکتر از روند بهبود زخم می گوید.
نرگس با دیدن زخم روی بازو ام دلسوزی می کند.
گاه در دستان خودش اثراتی از سوختگی می بینم، از همان سوختگی هایی که روی دستان حاج رسول بود.
با رد های هنوز کف پای نرگس دیده می شد که او سعی در مخفی کردن آن ها داشت.
هر روز که پیش می رود من و نرگس بهم نزدیک تر می شویم.
گه گاهی به سلول اعضای سازمان سر می زنم؛ اما به دلیل این که هیچ کدام شان برایم آشنا نیستند مراوده با آن ها را زیاد ترجیح نمی دهم.
هر از گاهی یکی از خانم های آنجا به نام سمیرا که فردی اجتماعی است مرا دعوت می کند.
دور هم جمع می شوند و از عقاید شان می گویند.
یک بار به اصرارشان به سلولی می روم که دور هم جمع می شوند.
این دورهمی ها سری است و گاه سه به سه و چند نفره برگزار می شود تا زندان بویی نبرد.
کنار کوکب نشسته ام که سمیرا از پشت سرش کاغذی به دستم می دهد.
_وقتی که رفتی بخونش!
قبول می کنم.
بعد از اتمام حرف ها به سلول خودمان برمی گردم.
کاغذ را باز می کنم و نشانی در بند نوشته شده که کتابی مخفی است.
من باید کتاب را بردارم و بخوانم.
⭕️کپی بدون نام نویسنده حرام است ⭕️
نویسندهمبینارفعتی(آیه)