┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۲۳۸ و ۲۳۷
تا نرگس بیاید میمیرم و زنده میشوم.
_ببین بنظر خبری نیست.صورتتو بگیر و سعی کن کمتر دیده بشه.
قبول میکنم و به کوچههای خلوت نگاه میکنم.تلقین میکنم چیزی نیست و آقاعماد میتواند کمکم کند.درحال گوش دادن به نصیحتهای نرگس هستم.یک موقع حس میکنم صدای گاز ماشینی خیلی از فاصلهی نزدیک میآید.دیگر به اول کوچه رسیدیم که یکهو ونی را کنار خود میبینم.نرگس شصتش خبردار میشود:
_فرار کن رویاااا !
نرگس به آن ون نزدیکتر است.میترسم بلایی سرش بیاورند.
_نه! من نمیریم. نرگس بیا اینور وگرنه میزننت.
مردی با اندام درشت به چادرم چنگ میزند. نرگس کیفش را به سر و گردنش میزند.یکی دیگر میآید و لگدی هوالهی نرگس میکند.از جیغ و دادمان افراد کوچه و خیابان متوجه میشوند اما تا بخواهند کاری کنند من در ون پرت شدهام و پهلویم از درد تیر میکشد!با دیدن نرگس روی زمین قلبم خورد میشود.یکی از همان بیوجدانها دهانم و چشمانم را با پارچه میبندد.دست و پایم را با طناب همچین محکم میکند که نمیتوانم تکان ریزی به خود بدهم.شکّی ندارم از طرف مینا آمدهاند.با ایستادن ماشین با تشر مرا بیرون میکشند.جز ظلمات چیز دیگری نمیبینم.
#چادرم گاه زیر پایم گیر میکند و تعادلم را از دست میدهم.منتظر دم در مرا میایستانند و بعد از اجازه وارد میشوم.چشمانم را باز میکنند.حرارت دستشان مرا میآزارد. دست، پا و دهانم را هم باز میکنند.
با دیدن چهرهی به غضب نشستهی مینا لبخند به لبم میآید.از اینکه توانستهام خشمش را برانگیزم به خود میبالم.دو قدم بعد پیمان را میبینم.بیمقدمہ مینا تف به صورتم میاندازد.با آستین صورتم را پاک میکنم و سعی میکنم شهامتم را نبازم.نیشزدنهای مینا شروع میشود:
_تف...تف به نمک حرومی این قوم نمک به حروم! خاک توی سرت بیعرضه! چیه؟ تعجب کردی؟ فکر کردی راپورت بدی و در بری و تمام؟ نه...! نه عزیزم این بازی رو تو شروع کردی و تا آخرشم باهم میریم.
چقدر بگم این عواطف مسخرهتون رو توی سازمان نیارین! یه مشت ترسو و بزدل..!
حرفم را با پوزخندی شروع میکنم:
_هه! ببین کی دم از شجاعت میزنه.تو... تو که تموم عمرتو توی خونه تیمی گذروندی؟ برای قایم شدن از ساواکی از این سوراخ بہ اون سوراخ میخزیدی؟تو شجاع نیستی! تو بزدلم نیستی! مشکل شماها اینه کورین! حقیقیتو نمے بینین.
اراجیف تو سرتون کورتون کرده جز خودتون چیزی نمیبینین.آره! تو تعجب نکن...تعجب نکن بعد سالها دم نزدن و تو خود ریختن حالا صدا ببرم بالا. تو چی میفهمی از عمری که تلف شد؟! بخاطر هیچ و پوچ...یه مشت عقاید چرت و تو خالے با دبدبه و کبکبهی اضافی. همتون... همتون وحشین. هار قدرت شدین.عواطف و فطرتتون رو سر بریدین تا مردمو سر ببرین. اون عاطفهای که میگی از انسانیتته البته اگر داری...
با نشستن سیلی به صورتم حرف در دهانم میماند و مشتی را حوالهی پهلو و سرم میکند.خشمش را خالی میکند و هم زمان داد میزند:
_پیمان میگفت تو جنبہ نداری.فکر کردم آدمی، نگو خر شدی. خر شدی و سواری دادی به اینو اون.
از درد آخ میگویم اما نمیتوانم جوابش را به سکوت بدهم:
_من خر نشدم. شماها خر شیطون شدین و دارین بهش سواری میدین.
هیزم آتشش بیشتر میشود و محکمتر میکوبد.با فریاد پیمان تمام میکند.
_بسه دیگه!
_چی بسه پیمان؟! تو دخالت نکن.این همون عفریتهای هست که با کارش جون تو رو به خطر انداخت.ما نیرو از دست دادیم. ولش کنم؟ اکبر کجاست پیمان؟
به سختی خودم را از زمین جدا میکنم.با اینکه درد تمام تنم را فرا گرفته اما با شنیدن دستگیری یکیشان خوشحال میشوم.پیمان مقابلش میایستد:
_بزار من باهاش حرف میزنم تو برو...
پیمان خم میشود و کنارم مینشیند:
_خوبی؟
دستش را میآورد تا خون را از لبم پاک کند که سرم را عقب میکشم..
_این چه کاری بود کردی رویا؟تو میدونی این لجبازِ وقتی یه چیزی بگه تا تهش میره.نباید باهاش یکی به دو کنی.
_من یکی به دو نکردم. توهین کرد جوابشو دادم.
_من که میدونم تو توی دلت چیزی نیست.اینم یه دعوای خاله زنکی شما خانوماس. من باهاش صحبت میکنم آروم شه. من باور نمیکنم تو چیزی گفته باشی و عملیاتو لو دادی.مینا باهات لج کرده.من یه راه برای اثباتش پیدا میکنم.تو هم بیا بریم مرکز بهشون بگو اتهامه. بعد چند وقت که خوب کار کردی میشی همون رویا که برات کلی احترام قائل بودن.
به حرفهایش پوزخند میزنم.خیلی زود درد لبهایم را بهم میدوزد.به خوش خیالی پیمان میخندم و سر زیر برفش!
_پیمان! من
#نمیتونم.نمیتونم خواستهات رو قبول کنم.
_چرا؟!
_چون
#نمیخوام.پیمان اینهمه تو گفتی بزار منم یه بار بگم.بیا از این سازمان فرار کنیم.بریم یه گوشه زندگیمونو بکنیم.بخدا این نشد زندگی!
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛