┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۲۶۵ و ۲۶۶ _واقعا؟؟! نمیتوانم جواب بدهم و تنها چند بار سر تکان میدهم.خدا را هزاران بار شکر میکنم.میدانستم مرا از یاد نمیبرد.چند ساعت مانده به دادگاه.سوار ماشین میشوم.همگی هستند و مینا هم اضافه شده.خانم موسوی دستم را در میان مهر دستانش گرفته و دلگرمم میکند. دادگاه شکل رسمی به خود میگیرد.اتهامم را بازگو میکنند.برادر محسن از دادگاه اجازه میگیرد و میگوید: _با اجازه‌ی شما.برای اثبات بیگناهی خانم توللے.یک شاهد میخواد شهادت بده. این نفر به اثبات رسیده از مهره‌های سازمان بوده و اگر اجازه بدید حرف بزنه. قاضی اجازه میدهد.مینا با ترس برمیخیزد. _مَ...من به این خانم دستور دادم بره خونه‌ی یه پاسدار و از طریق خانواده‌ش برام اطلاعات بگیره.این اطلاعات به من میرسید و بَ..براساس انتظارات سازمان من طرح میریختم.اون عملیات به دلیل لو دادن شکست خورد.بعد هم میدونستم مقصرش این خانمه.دستور دادم پیداش کنن.دستگیرش کردن.میخواستم بکشمش. چون خیانت کرده بود به سازمان.من راضی نبودم به عراق بیاد.و ترجیح دادم بمیره اما شوهرش نگذاشت. بعدم که اومد و برای کارا نظافت و اینا ازش استفاده کردیم. حق ورود به مکانهای دیگه رو نداشت.چیز زیادی از فعالیتها نمیدونه چون نباید میدونست. قاضی چند سوالی از او میپرسد و او هم جواب میدهد.بعد که مینشیند قاضے برای گرفتن تصمیم کمی وقت میدهد.دلم آشفته است...مدام صلوات میفرستم و از خدا کمک میخواهم.بالاخره قاضی می‌آید. میگوید: _رای دادگاه بنا بر شواهد و مدارک موجود اینست که خانم رویا توللے بنا بر... گوشهایم هیچ چیز را نمیشنود. در میان جملات بلندش تنها دنبال یک کلمه میگردم.. _...ایشان بنابر ادله‌های ذکر شده آزاد هستند و در این تاریخ رای دادگاه برای ایشان عفو و بیگناهی‌ست. اشک از چشمانم سرازیر میشود.خانم موسوی خودش را در آغوشم پرت میکند. _خدایا شکرت.رویا جان راحت شدیم! زبانم بند آمده و نمیتوانم چیزی بگویم.هنوز باورم نمیشود!دادگاه که تمام میشود از اتاق بیرون می‌آییم.مامور دستبند را از دستم برمیدارد.به زندان میروم.خورده وسایلم را برمیدارم.از چند نفری خداحافظی میکنم و بیرون می‌آیم.بوی وطن تنم را مست خود میکند.حال حس پروانه‌ای را دارم که از کمند پیله رها گشته.آزاد و رها... از گناه و سایه‌ی شوم سازمان. بی‌‌مقصد قدم برمیدارم.نمیدانم کجا بروم. بدون پول و شناسنامه هم که هیچکس به من جا نمیدهد.درست وضعیتم مثل اولین باری شده که از زندان پهلوی بیرون آمده‌ام...صدای ماشینی را از پشت سرم میشنوم.برمیگردم.برادر محسن است. ماشین را متوقف میکند و صدایم میزند: _خانم توللی؟ _سلام...بله؟ من من کنان سلام میدهد. _می..میخواستم بگم ماشینی نیست.سوار شید تا..تا جایی برسونمتون. حس معذب بودن میکنم _نه متشکر! خودم میرم.همینجوری شرمنده‌تونم دیگه زحمت نمیدم. _این چه حرفیه؟ اینجا ماشین زیاد رد نمیشه. تا خیابون اصلی هم خیلی راهه. در حد یه تاکسی قابل بدونید. _خواهش میکنم. لطف دارین. نگاهی دوباره به اطراف می‌اندازم.درست میگوید ماشینی نیست.سوار میشوم. پیکان سبز رنگش یک جای سالم ندارد!انگار با این ماشین به جبهه میرفته است!سکوت سنگینی میانمان حاکم شده.هیچ جایی نمیشناسم که بروم!به خیابان اصلی میرسیم و برادر محسن میگوید: _کجا برم؟ _نِ..نمیدونم. _آشنایی؟ قومی؟ خویشی؟ _نه!من خیلی وقته تهران آشنایی ندارم. همه‌ی فامیلامون بیشتر فرانسه و انگلیس زندگی میکنن. رابطه‌ای هم باهاشون ندارم.قبلا که با سازمان بودم خودشون تعیین میکردن کجا بریمو بیایم. جایے رو نَ..ندارم. چشمهایش خیابان را میپاید.نمیتوانم چیزی بگویم اما خوش ندارم مرا بدبخت بداند. _شما منو سر چهارراه بعدی پیاده کنین. _کجا میخواین برین؟ از سوالش تعجب میکنم. _میرم یه جایی... _یه خانم تنها اونم بدون هیچ قوم و خویشی صلاح نیست سرگردون کوچه ها باشه. ازحرفش خوشم نمی‌آید!هرکار باشد خودم انجام میدهم نیاز به دلسوزی بیش از این نیست! _سرگرون نیستم.اقوام شوهرم توی روستاهای اطراف تهران زندگی میکنن میرم اونجا. _ دادگاه گفت فعلا از تهران خارج نشین کلافه شده ام!سوار ماشین غریبه میشدم بهتر از این بود که بخواهم جواب پس بدهم! _شما منو سر همین چهار راه پیاده کنین! لااله‌الاالله را آهسته از زبانش میشنوم.سر چهار راه می‌ایستد.تشکر میکنم و میخواهم پیاده شوم که صدایم میزند: _خانم توللی.بنده جایی رو میشناسم.یه پیرزن تنها هستن که نیاز به یه همدم دارن. ثواب میکنین چند صباحی پیش ایشون‌بمونین. اینجوری ایشونم خوشحال میشن هم شما تا تکلیفتون روشن بشه میتونین اونجا باشید. مطمئن باشین مشکلی نیست.مورد اعتماد هستن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛