زن و شوهری با کشتی به مسافرت رفتند. کشتی چند روز را آرام در حرکت بود که ناگهان طوفانی آمد و موج‌های هولناکی به راه انداخت، کشتی پر از آب شد. ترس همگان را فراگرفت و ناخدا می‌گفت که همه در خطرند و نجات از این گرفتاری نیاز به معجزه خداوندی دارد. زن نتوانست اعصاب خود را کنترل کند و بر سر شوهر داد و بی‌داد زد اما با آرامش شوهر مواجه شد، پس بیشتر اعصابش خورد شد. و او را به سردی و بی‌خیالی متهم کرد. شوهر با چشمان و روی درهم کشیده به زنش نگریست. خنجری بیرون آورد و بر سینه زن گذاشت و با کمال جدیت گفت: «آیا از خنجر می‌ترسی؟» همسرش گفت: «نه!» شوهر گفت: «چرا؟» زن گفت: «چون خنجر در دست کسی است که به او اطمینان دارم و دوستش دارم» شوهر تبسمی زد و گفت: «حالت من نیز مانند تو هست، این امواج هولناک را در دستان کسی می‌بینم که به او اطمینان دارم و دوستش دارم!» آری! زمانی که امواج زندگی تو را خسته و ملول کرد، طوفان زندگی تو را فرا گرفت و همه چیز را علیه خود دیدی نترس! زیرا خدا‌یت تو را دوست دارد و اوست که بر همه طوفان‌های زندگیت توانا و چیره است... @haram110 💚