*✨ 💞﷽💞✨
🕌🌴➖➖🌴🕌
🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز
#عشق_سرخ
🌴قسمت ۷
وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,گفتم بهتره با کمی اب که داخل قمقمه کوله پشتیم هست وضو بگیرم وتا آقاهه میاد ,نمازم رابخوانم,زود وضوگرفتم وهمونجا به نماز ایستادم,... سلام نماز را دادم نگاه کردم دیدم آقاهه اومده و دوتا ظرف غذا هم دستش است, یکی را داد طرفم وگفت:
_نهارتون رابخورید وراه بیافتیم
پیش خودم گفتم راه بیافتیم؟از تکرار این واژه ,احساس خوشی بهم دست داد,اخه ازهمون اولین برخورد یه حس خاصی داشتم و هروقت هم نگاهش میکردم, ضربان قلبم شدت میگرفت,اگه زهرا بود میگفت... بدبختتتت عاشق شدی رررفت....
ظرف راگرفتم وگفتم:
_ممنون ,همین قدر که خواهرم راپیداکردم, ممنونم, دیگه مزاحمتان نمیشم.
درحینی که سرش پایین بود وداشت غذاش رامیخورد گفت:
_منم دیگه کارم تمام شده بود وداشتم راه میافتادم طرف کربلا,تا رسیدن به خانوادهتان, همراهیتون میکنم,هیچ زحمتی هم برام نیست,وظیفهام به عنوان یک مسلمان و یک شیعه وبلکه یک ایرانی حکم میکنه,تنهاتون نگذارم.
دلم غنج رفت از حرفاش وناخوداگاه لبخندی رولبم نشست....بساطش را جم کرد ورفت طرف کوله اش,یک کفش اسپرت به طرفم. گرفت وگفت:
_من بادمپایی راحت ترم واین کفش اضافی را همراهم برای احتیاط اوردم,تا یه کفش مناسب تهیه میکنید این رابپوشید...
کفش رانگاه کردم اخه خیلی بزرگ بود, شماره پای من ۳۷بود واین کفش ۴۲_۴۳ بهش میخورد, خوب از پای برهنه بودن بهتر بود, کفش راگرفتم ومشغول پوشیدن شدم, کفشه معلوم بود خیلی استفاده نشده اما پاهام رابه طرز خندهداری بزرگ نشون میداد, اززمین بلند شدم وروکردم طرفش: _بدنیست,ممنون
دیدم داره نگاه کفشا میکنه ویه لبخند ملیحی هم رولباشه ,کاملا معلوم بود ازاین کاریکاتور پاهای من خندهاش گرفته,اومدم حرکت کنم ,گفت :
_ببخشید خانومه؟؟
گفتم:
_رحیمی هستم
_بله خانوم رحیمی ,کوله تان رابدین من میبرم, اخه بااین کفشا نمیتونین تند راه بیاین کوله هم بیشتر باعث زحمتتان میشه,
گفتم :
_اخه شما خودتان کوله پشتی دارین!!!
گفت :
_خیالی نیست,ما ایرانیا پهلوانیم ویه چوب دستش بود,کوله خودش را زد به پشتش و کوله من را بست به چوبش و تکیه داد به شونه اش, مثل همین چوپانها که بقچه غذاشون را میبندن به چوب خخخخخ
پیش خودم گفتم...عجببب خلاقیتی.. و حرکت کردیم.
اون آقاهه جلو حرکت کرد ومنم با سه چهار قدم فاصله ,پشت سرش حرکت کردم. حیف کاش روم میشد اسمش راپرسیده بودم, اما من ازاین روها نداشتم ,اگه زهرا بود آماره جدهفتمش هم درآورده بود... واای خدای من الان اگه زهرا ببینتش ,آبروم رامیبره با مزه پرانیاش,خدابه خیرکنه....اصلا نفهمیدم چه جور باسرعت این چندتا عمود را طی کردیم,چه زود گذشت,توهمین فکرا بودم که زهرا را دیدم سرودست وچادرو.. همه راباهم تکان میداد وبدو اومد خودش را انداخت توبغلم,آقاهه کناری وایستاد وناظر این الطاف خواهرانه بود....
زهرا یه کم رفت عقب وگفت:
_بزارببینمت زینب,خدای من چقدتغییر کردی؟ چرا لاغرشدی؟چرا اینقد پیرشدی؟چرا وارفتی؟😂
هرچی بهش چشم وابرومیرفتم عین خیالش نبود ورور حرف میزد که یکدفعه چشاش افتاد به پام و زد زیرخنده و همونطور که سرخ شده بود ازخنده گفت:_چرا پاهات مثل اردک شدن؟!این کفشا گنددده مال کدوم غول تشنی هست؟؟😂
یه نگاه کردم بهش و گفتم:
_کفشام گم شد واشاره کردم به آقاهه و ایشون لطف کردند ,کفشاشون را به من قرض دادند.
زهرا اونموقع بود که متوجه آقاهه شد و گفت:
ادامه دارد....