حرم
*✨ 💞﷽💞✨ 🕌🌴➖➖🌴🕌 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز #عشق_سرخ 🌴قسمت ۸ زهرا روکرد به آقاهه وگفت: _ببخشید متو
*✨ 💞﷽💞✨ 🌴رمان مذهبی، عاشقانه و طنز 🌴قسمت ۹ زهرا: _عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم شده,اصلا هول نکنید ما کنار عمود۷۱۵,لاین آسفالت موکب علی اصغر ع هستیم,منتظرتان میمونیم اگه جلوتر یاعقب ترید خودتان رابه ما برسانید...بابا محمد. من: _عه چه جالب بابا ومامان هم کنارهمین عمود هستند منتها تواون لاین, دست زهرا راگرفتم ورفتیم طرف لاین آسفالت... بالاخره موکب راپیداکردیم و کاپشن کرمی بابا محمد از دور چشمامون را نوازش میکرد....مامان امد جلو دوتامون را گرفت بغلش وزد زیرگریه,بابا هم تند تند اشک میریخت منم که بدتراز اونا,... فقط زهرا میخندید ومیگفت: _وای,چه صحنه ی رمانتیکی,بابا از اسیری که برنگشتیم,ور دلتان بودیم ,فقط چندتا عمود این طرف واون طرف خخخخ خلاصه نشستیم وهرکدوم قصه‌ی‌گمشدنش را یه جوری تعریف کرد,ازهمه سوزناک‌تر قصه‌ی من بود باگوشی خراب و کفشای گمشده,گفتم گوشی,, یکهو یادم افتاد گوشیم پیش اقای علوی مونده, آهسته کنارگوش زهرا گفتم: _زهرا چکارررر کنم گوشیم پیش علوی مونده زهرا پقی زد زیرخنده وگفت: _مبارررکه من: _چی چی رامبارکه,میگم گوشی راگرفت یه نگاه بندازه,یادم رفت پسش بگیرم تومیگی مبارکه؟! زهرا: _خوب دیدار دوباره‌ی دلدار راگفتم مبارکه, قربون خدا برم که خودش بهانه برای عشاق جور میکنه,چوپان گیوه دوز، در پی دخترک اردک پا به بهانه ی گوشی شکسته زدم پشتش وگفتم : _بی مززه,ولی باخودم فکر میکردم راست میگه هااا,از وقتی علوی رفته بود,دلم بیقرار بود. بابا: _چیه دخترا؟چی شده زهرا جان ,باز چه آتیشی سوزوندی؟ زهرا: _عه من کاری نکردم که,زینب خانمتان آتیش سوزونده ,آخ آخ دود آتیشش چشمم راکور کرد من: _هیچی باباجون,گوشیم که خراب شد دادم آقای علوی,همون که با گوشیش زهرا راپیدا کردم,بعد یادم رفت بگیرم . زهرا: _تازززه کفشاش هم که پاته خخخخخخ بابا: _اشکال نداره یه جا کفش برات میخرم بعدش زنگ میزنیم اقای علوی هم بیاد کفشاش رابگیره وهم گوشی را میگیریم. پیش خودم گفتم,کاش میشد کفشاش پیشم میموند ,برای یادگاری,اما نمیدونستم سرنوشت چیزهای بهتری برام درنظر گرفته.... ادامه دارد....