📚 گنجشکهای بابا
صبح که میشد بابا بیدارم میکرد:
-حنانه! گنجشک بابا!
صدا کردنش را دوست داشتم. گاهی خودم را میزدم به خواب که نشنیدهام و دوباره صدام کنه. با آسانسور پایین میرفتیم. سوار موتور میشدیم. من را می رسوند مدرسه. زنگ آخر بدو میآمدم جلوی در مدرسه منتظر صدای موتورش بودم. از دور میدیدم که بابا داره می یاد. تا پیشم میرسید، بلندم میکرد، می نشوند جلوی موتور گاز میداد و میرفتیم. خیلی دوست داشتم تندتر بره، اما بابا میگفت:
-خطرناکه.
گاهی محل کارش میرفتیم. بابا کارهاش را انجام میداد، من هم کشوهاشو میکشیدم بیرون و نگاهشون میکردم. یکی از همین روزا که میخواست من را به مدرسه ببره، بابا رفت توی آسانسور. صدام کرد:
-حنانه! گنجشک بابا، بدو بیا.
منم پشت سرش سوار آسانسور شدم. نمیدونم چی شد که آسانسور توی طبقه دوم گیر کرد. من خیلی ترسیده بودم. جیغ میزدم و گریه میکردم. بابا سر من را توی بغلش گرفته بود و نوازشم میکرد و میگفت:
-نترس عزیزم! من اینجام، مواظبتم
مامان صدای گریه من را شنیده بود، زنگ زده بود نگهبانی. اومدند و ما را بیرون آوردند. از روزی که بابا رفته من دیگه سوار آسانسور نمیشم.
*به نقل از: حنانه کریمی، فرزند شهید
بریدهای از کتاب «گنجشکهای بابا» خاطرات شهید مدافع حرم «مرتضی کریمی»، صفحۀ 90
نویسنده: هاجر پورواجد
انتشارات: صریر
https://harimeharam.ir/news/43999
پایگاه تخصصی حریم حرم
🔎
@harimeharam_ir