وقتی اومدم بیرون حالم خیلی بد بود. بابای زیبا حق داشت، همون یه دونه دخترو داشتو براش آرزو داشت. من خودمم همیشه آرزو داشتم عروسی بگیرم ولی واقعا شرايطشو نداشتم. به زیبا زنگ زدم جریانو گفتم، بهم گفت اصلا در جریان نبوده که باباش با من صحبت کرده. ما خونه بابای شاهینو اجاره کردیم. خونه کوچیک و قدیمی بود ولی زیبا تا دید پسندید. میگفت تو چادر زندگی کردن هم با من قشنگه. یک هفته قبل از عروسی زیبا جهازشو برد توی خونه چید، منم رفتم کمکشون. سحر هرچی اصرار کرد که بیاد بهمون کمک کنه مامانم نذاشت، میگفت اگر از الان بیان کمک کنن باید تا آخر عمر کارای زیبارو انجام بدن. وقتی وسایلو چیدیم تازه فهمیدم چقدر خانواده زیبا براش سنگ تموم گذاشتن، از هروسیله دوتا براش خریده بودن، خانوادشون کاملا با خانواده ما فرق داشتن. من از این بابت همیشه بهش حسادت میکردم. تصمیم گرفته بودم یه جشن خیلی کوچیک بگیرم زیبارو ببرم خونه خودم. به مامانم گفتم مامان بهتره همینجوری خشک و خالی زیبارو نیارم خونم، بهتره یه جشن کوچیک بگیرم براش هر چی باشه اونم دختره و آرزو داره. مامانم گفت خب جشن بگیر ما که نگفتیم نگیر، اگر پول داری جشن بگیر. من با خودم حساب کرده بودم که یه جشن کوچیک توی خونه خودمون بگیرم که عصر باشه و نیاز نباشه شام بدیم تا خرجش زیاد نشه، گفتم مامان یه جشن کوچیک میگیریم تو همین خونه شام هم نمیدیم اینجوری خرجش زیاد نمیشه... مامانم با عصبانیت گفت: کی گفته من اجازه میدم تو خونه من جشن بگیری و خونه رو کثیف کنی؟ اگر میخوای جشن بگیری چرا خونه بابای زیبا نمیگیری؟ اونجا که بزرگتره؟ هاج و واج مامانمو نگاه کردم یه لحظه به ذهنم رسید شاید من بچه مامانم نیستم، وگرنه کدوم مادری انقدر برای بچش سخت میگیره؟ اما یادم افتاد اوضاع خواهر و برادرامم مثل منه و فرقی با من ندارن. با صدای سحر به خودم اومدم که گفت مامان بذار احسان اینجا جشن بگیره، بعدش منو حامدو حمید خونه رو مرتب میکنیم. با عصبانیت رفت سمتش گفت: تو ساکت شو. من خونمو نمیدم زیر دست شماها که اون دختره توش عروس بشه. وقتی اینو شنیدم از کوره در رفتم صدامو بردم بالا گفتم مامان نمیدونی چقدر خوشحالم که کمتر از یک هفته دیگه از این خونه میرم، تو تمام سال‌هایی که اینجا بودم تو با هممون مثل برده رفتار کردی... منتظر جوابش نموندم و با سرعت از خونه اومدم بیرون، چون خونه خودمونو چیده بودیم سریع رفتم اونجا و تا روز عروسی برنگشتم. بالاخره روز عروسی از راه رسید، از صبح که بیدار شده بودم با خودم فکر میکردم که چقدر عروسی من با بقیه فرق داره... 💕@harimeheshgh