همه دامادا روز عروسیشون درگیر آرایشگاه و ماشین عروسو اینجور چیزان ولی من روز عروسیم هیچ کاری نداشتم که انجام بدم. قرار بود ساعت پنج عصر برم دنبال زیبا بیارمش خونه، بدون هیچ تشریفاتی، بدون هیچ جشنی، حتی برای زیبا لباسم نگرفته بودیم. هر چی به ساعت پنج نزدیک میشدیم حال من بدتر میشد، یه بغض گلومو گرفته بود اما نمیتونستم گریه کنم. قرار بود اون روز داماد بشم ولی هیچکدوم از افراد خانوادم بهم زنگ نزده بودن که حتى حالمو بپرسن. ساعت چهار بود که بلند شدمو شروع کردم به آماده شدن. همون یه دست کت و شلواری که تو تمام مراسمام پوشیده بودمو تنم کردمو رفتم سمت خونه زیبا. تو راه بودم که شاهین زنگ زد تا گوشیو جواب دادم با خوشحالی گفت به به شاه دوماد کجایی تو؟ ستاره سهیل شدی؟ زنگ زدم بگم تو منو دعوت نکردی برای عروسیت ولی من انقدر نامرد نیستم که تو این شب داداشمو تنها بذارم. آدرس خونه زیبارو بده تا بیام اونجا، میخوام ساقدوشت باشم.. از شنیدن صدای شاهین بغضی که از صبح مثل سنگ توی گلوم گیر کرده بود ترکید. گفتم شاهین کدوم عروسی؟ من كه عروسی نگرفتم؟ گفت میدونم داداش بالاخره همون جشن کوچیکم خوبه مهم اینه که به عشقت رسیدی. گفتم همون جشن کوچیکم نگرفتم دارم میرم زیبارو از جلوی در خونشون سوار کنمو ببرم خونه، حتی خانوادم از صبح بهم زنگم نزدن، خودم تنها دارم میرم.. با عصبانیت گفت: چی احسان؟ تو برای زیبا حتی یه جشن کوچیکم نگرفتی؟ یعنی چی که همینجوری داری میری دنبالش بیاریش؟ داری با من شوخی میکنی؟ دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم حس کردم یکی داره گلومو چنگ میزنه، گوشیو قطع کردم، ماشینو نگه داشتم بی اختیار شروع کردم با صدای بلند گریه کردن. انقدر صدام بلند بود که گوش خودمو اذیت میکرد. دلم میخواست همون لحظه بمیرم. نمیدونم چه گناهی کرده بودم که مامانم اینجوری باهام برخورد میکرد. با خودم گفتم آخه کدوم مادریه که دوست نداشته باشه پسرشو تو لباس دامادی ببینه؟ شاهین پشت سرهم زنگ میزد، وقتی یکم آروم شدم گوشیو جواب دادم. ازم آدرس خونه زیبارو گرفت، منم حرکت کردم به سمت خونه زیبا اینا. وقتی رسیدم دیدم همون فامیلاشون که روز بله برون و عقد اومده بودن اونجان. با خجالت بهشون سلام دادم، زیبا آرایشگاه رفته بود و یه پیراهن سفید تنش بود. فقط دوتا بال کم داشت. با لبخند اومد جلو دستمو گرفت. وقتی دستای ظریفشو گذاشت توی دستام حس کردم چقدر حیفه که زیبا زن من شده. بابای زیبا براش جشن خداحافظی گرفته بود. اومد جلو با تعجب گفت: احسان پسرم، پس خانوادت کجان؟ نمیخوان بیان عروسشونو ببرن؟ 💕@harimeheshgh