از حرفای شاهین خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم چون هنوز تو خونه پدرش زندگی میکردیم و هنوز نتونسته بودم پول جور کنم خونه دیگه ای بگیرم. اون شب با تمام طعنه های شاهین گذشت، حرفای شاهین همش درست بود ولی من اونموقع گوشم به هیچ حرفی شنوا نبود. رابطه منو زیبا روز به روز خراب تر میشد، انقدر از زیبا فاصله گرفته بودم که توی روز حتی یه لحظه هم بهش فکر نمیکردم. دو هفته ای گذشت، یه شب که رفتم خونه دیدم زیبا نیومد جلوی در، تعجب کردم چون تو اون سالها هر اتفاقی هم که میوفتاد حتما موقع رفتن من به خونه میومد جلوی در. وقتی صداش کردم با صدایی که بیشتر به مریضا میخورد جوابمو داد. رفتم توی اتاق دیدم خوابیده گفتم چرا اینجا خوابیدی؟ گفت: حال خوبی ندارم احسان از صبح حالت تهوع دارم. باخنده گفتم خب چرا نگفتی بابا جونت بیاد ببرتت دکتر؟ بهم نگاه کردو هیچی نگفت. دیدم شام نداریم همونو بهانه کردم رفتم خونه مامانم. فردای اون روز نزدیکای غروب زیبا بهم زنگ زد صداش خوشحال بود گفت احسان کجایی؟ با عصبانیت گفتم کجا باید باشم دارم برای یه لقمه نون مسافرکشی میکنم دیگه. با خوشحالی گفت بیا امروز بریم خونه مامانت اينا من یه خبر خوش دارم براتون.. با کلافگی گفتم باشه وقتی کارم تموم شد میام دنبالت... بعد بدون اینکه خداحافظی کنم گوشیو قطع کردم. شب حدود ساعت نه بود که کارم تموم شد، بهش زنگ زدم تا آماده باشه برم دنبالش. وقتی رفتم دیدم جلوی در وایساده، بعد از مدتها به خودش رسیده بود انگار اون زیبای روز پیش نبود. با خوشحالی سوار ماشین شد گفت بریم احسان.. گفتم چی شده؟ چرا انقدر خوشحالی؟ گفت بذار برسیم خونه مامانت بهتون میگم تا آخر مسیر دیگه چیزی ازش نپرسیدم چون اصلا برام مهم نبود که زیبا برای چی خوشحاله. وقتی رسیدیم خونه مامانم مثل همیشه خیلی سرد با زیبا برخورد کرد، اما زیبا با خوشحالی رفت جلو بوسش کرد. بعد یه کاغذ از توی کیفش در آورد و گفت مامان خبر خوش براتون دارم.. مامانم با غرور همیشگیش بهش نگاه کرد و گفت چه خبر خوشی؟ به خوشی خبر ازدواجت با احسان هست یا نه؟ زیبا با خنده منو نگاه کرد و گفت احسان داره بابا میشه... از خوشحالی تو پوست خودش نمیگنجید، درست شبیه دختر بچه ها شده بود. با تعجب نگاهش کردم اصلا باورم نمیشد که زیبا باردار باشه، رفتم جلو با عصبانیت برگه رو از دستش گرفتمو نگاه کردم. درست بود زیبا باردار بود. يهو مامانم با عصبانیت گفت کی به تو اجازه داد که باردار بشی؟ زیبا هاج و واج به مامانم نگاه کرد و با ترس و لکنت گفت من خودمم امروز فهمیدم، از عمد که باردار نشدم!!! 💕@harimeheshgh