قصه غریبی است این ماجرای عطش
و از آن غریب تر قصه کسی است
که همه او را ساقی بدانند !
و چشم همه برای آب به او باشد،
اما کاری از او بر نیاید ...!
سکینه و رقیه و بچه ها
گفته بودند: آب ...
و هستی ِ عباس
آب شده بود و قطره قطره
چکیده بود پیشِ پایشان ...
من نمی دانم
میان این عمو و آن برادزاده ها
چه گذشته بود که عباسِ ادب ،
پیش روی ِ شما ایستاده بود و گفته بود:
آقا تابم تمام شده است ...
و شما رخصت داده بودید
دلتان ولی ناآرام بود تا آن که
صدای استغاثه اش بلند شد که: اَدرک اُخاک
من فدای شما، آن لحظه ای که
صدایتان هلهله دشمن را به آسمان برد:
الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی ...
خاک بر من
بدون عَلَم بازگشتید،
بدون علمدار،
بدون مشک،
بدون سقا ...
در برابر نگاه منتظر بچه ها
فقط به سمت خیمه عباس رفتید
و عمود خیمه را کشیدید ...
#تاسوعا
•