قصه غریبی است این ماجرای عطش و از آن غریب تر قصه کسی است که همه او را ساقی بدانند ! و چشم همه برای آب به او باشد، اما کاری از او بر نیاید ...! سکینه و رقیه و بچه ها گفته بودند: آب ... و هستی ِ عباس آب شده بود و قطره قطره چکیده بود پیشِ پایشان ... من نمی دانم میان این عمو و آن برادزاده ها چه گذشته بود که عباسِ ادب ، پیش روی ِ شما ایستاده بود و گفته بود: آقا تابم تمام شده است ... و شما رخصت داده بودید دلتان ولی ناآرام بود تا آن که صدای استغاثه اش بلند شد که: اَدرک اُخاک من فدای شما، آن لحظه ای که صدایتان هلهله دشمن را به آسمان برد: الان انکسر ظهری و قلّت حیلتی ... خاک بر من بدون عَلَم بازگشتید، بدون علمدار، بدون مشک، بدون سقا ... در برابر نگاه منتظر بچه ها فقط به سمت خیمه عباس رفتید و عمود خیمه را کشیدید ...