ــــــــــــــــ بریده ای از رمان عاشقونه ی ــــــــــ هنوز هم نمی‌دانست در کوره فردوس، آجرپزی باب جون، چه کاره است. تکه چوبی برداشت و روی یکی از خشت‌ها نوشت: “علی”. به خشت بغلی نگاه کرد. هر دو خشت از یک قالب بیرون آمده بودند. کنار هم زیر آفتاب‌. توی آن هوای سرد و گرم و مطبوع پاییزی. پهلو به پهلو. انگار هم را بغل گرفته بودند. روی اولی نوشته بود: “علی”. علی به دومی نگاه کرد. بوی رس نمی‌داد. بوی نم نمی‌داد. بوی یاس می‌داد. ته دل علی لرزید. خواست روی دومی بنویسد: “مهتاب”. اما سایه مشهدی رحمان را دید که انگار داشت چپق را چاق می‌کرد. با خود گفت: “حرف اولش را می‌نویسم که این مشهدی رحمان هم سر در نیاورد”. با خود گفت: “م اول مهتاب… با که؟ مهتاب که تنهایی بویی ندارد… م اول مهتاب با ع اول علی”. روی خشت با چوب نوشت: مع. ص ۱۷۵ ـــــــــــــــــــــــــــ ★᭄ꦿ↬ @hasebabu •┈┈••✾•◈◈•✾••┈┈•