کوهستان بود،
امام پیاده شدند
از اسب، سیصد نفر
هم همراهشان. عابد
از غارش امد بیرون.
امام را دید، رفت به
استقبال آقا جان! چند
سال است برای دیدنتان
لحظه شماری می کنم.
- می شود کلبه کوچکم
را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند.
همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود.
سیصد نفر در غار کوچکش
جا شده بودند. چیزی
برای پذیرایی نداشت،
امام، مهربان نگاهش کرد
" هر چه داری بیاور."
سه قرص نان و کوزه ای
عسل گذاشت جلوی امام.
امام عبایش را کشید رویش،
دعا خواند. بعد از زیر عبا
به همه نان و عسل داد.
همه که رفتند، نان و عسل
عابد هنوز آنجا بود.
-امامرضا'؏'-