فاطمه: بابا که داد زد: - خفه شو میلاد! وباز سکوت شد. مغزم داشت از ورود این همه اطلاعات عجیب غریب می ترکید. حمید کی بود که کشته شده بود. اون چهار نفر؟ انبار؟ دو نفری که سر به نیست شده بودن؟ خدایا فرهاد کی بود؟ چرا می خواستن از شرش خلاص شن؟دختر رضامند چه رابطه ای با فرهاد داشت؟ اصلا این رضامند کی بود؟ و دوباره اون دختر کی بود؟ کجا بود؟ چرا بابا اینا این همه نگران بودن؟ بدنم می لرزید. دیگه برای امشب بس بود. دیگه اگه یک کلمه دیگه می شنیدم حتما می مردم. شقیقه هام تیرمی کشید. صدای بابا توی سرم می چرخید. انگار توی بلند گو حرف می زد. چون صداش توی سرم بلند تر از حد معمول بود. داشت یه چیزی رو داد می زد...چی می گفت؟ سرمو فشار دادم...انگار داد می زد: - بگو...بگو.... آخی کردم و به زور به خودم تکونی دادم. پله ها رو بالا رفتم. ولی سرم داشت منفجر می شد. خودمو به در اتاقم رسوندم. تمام تنم عرق کرده بود. چهره بابا اخم کرده و عصبی توی ذهنم پر رنگ می شد. چشمای ترسناک امیرکه انگار صورتمو می سوزوند. لعنتی چرا سرم این همه درد گرفت. ناخودآگاه آخ بلندی گفتم. باید قرص می خوردم. دوباره یکی از اون سر دردهای لعنتی سراغم اومده بود. نمی تونستم برم تو اتاقم. دوباره برگشتم سمت پله. سعی کردم کتی رو صدا بزنم. دلم نمی خواست بابا و امیرو ببینم. همین تصاویر ترسناکی که توی ذهنم داشتم بس بود. از سیاوش متنفر بودم. روی پله خم شدم و سعی کردم کتی رو صدا بزنم: - کتی! صدام توی گلوم شکست و بجاش آخ بلندی از دهنم بیرون پرید و بعد صدام بالا رفت و داد زدم: - کتی! وکنار پله روی زمین سر خوردم. توی همون حالت نیمه بیهوشی چند تا پا رو دیدم که از پله بالا اومدن. بابا بود که جلوم زانو زد. نگران بود: - ساغر! اشک جاری شد. و آخ دیگه ای گفتم. ناله کردم: - سرم! بابا بود که داد زد: - کتی! گوشاموگرفتم. چقدر صداش بلند بود. از پشت اشک امیرو سیاوشو دیدمو همون غریبه که بابا میلاد صداش زد. امیردست به جیب به من نگاه می کرد کم کم نزدیک شد و روی من خم شد. جیغ کشیدم: - بمن دست نزن ع*و*ض*ی. بگو به من دست نزنه! و با وحشت به امیرنگاه کردم. بابا چرخید سمت سیاوشوگفت: - چقدر گفتم این نیاد اینجا! و رو به امیرگفت: - گم شو! ادامه دارد فردا ساعت 12:30 ظهر❤️