فاطمه:
بوده که بوده. وقتی دیدی داره کارای مشکوک می کنه باید کلیدو بر می
داشتی!
دستم و جلوی دهنم گرفتم و بیشتردهنمو فشردم. وای اگه کلید وبر می داشتن
باید چکار می کردم. دیگه حتی توی این اتاق هم امنیت نداشتم. صدای عظیم
اومد:
- بازش کن!
- آقا نمی شه. کلید رو دره!
با وحشت نگاهمو به کلید دوختم. توی در بود و کمی به سمت راست
چرخیده بود. صدای زمزمه آروم عظیمو شنیدم:
- بدش به من!
بعد صدای فرو رفتن کلید توی قفلو شنیدمو قلبم یک لحظه از کار ایستاد.
انگار همونجا خشک شده بودم. کلید توی در کمی تکون خورد ولی انگار
نچرخید. صدای کتی اومد:
- آقاگفتم که! کلید رو دره نمی شه!
کلید از توی قفل بیرون کشیده شد و انگار نفس حبس شده من هم آزاد شد.
صدای عظیم دوباره اومد:
- تو مطمئنی توی خواب همینوگفت؟
- بله آقا...دوبار اسمشو تکرار کرد.
- لعنت به سیاوشو اون امیر احمق. می دونستم کار به اینجا می کشه. داره یه
چیزایی یادش می اد.
مکث شد و بعد گفت:
- بهتره بریم. دیگه هم نگذار درو قفل کنه. باید هر شب مواظبش باشی ببینی تو
خواب چیز دیگه ای هم می گه؟ باید بفهمیم چقدر از حافظه اش برگشته!
- چشم آقا!
- بهتره بریم. اینجا وایسادن فایده ای نداره.
بهت زده پشت در ایستاده بودم. این حرفا یعنی مهر تائید دوباره.یعنی اینکه
همه زندگی یک ساله من دروغ بوده. نمی دونم چقدر پشت در ایستاده بودم
که به خودم اومدم.دیگه صدایی نمی اومد. برگشتم و به کلید توی در که هنوز
هم کمی به سمت راست چرخیده بود نگاه کردم. همین چرخش کوچیک
نجاتم داده بود. وگرنه در باز می شد و با این استرسی که من داشتم نمی
تونستم نقش بازی کنم که خوابم. مخصوصا زیر چشمای وق زده کتی که
انگار شبا عین جغد منو می پاد. زیر لب یه فحش آبدار نثارش کردم و دوباره
برگشتم توی تخت. نمی تونستم کلیدوبردارم چون در امشب قفل بوده و گم
شدن ناگهانی کلید هم شک برانگیزه. دستم و با حرص روی متکام کوبیدم.
- لعنتی....لعنتی...
چشمامو روی هم فشار دادم. حرفاشونو مرور کردم. توی خواب اسم کیو صدا
زده بودم که اینا این همه ترسیده بودن؟ خودم چیزی یادم نیامد. اصلا یادم
نمی اومد خوابی دیده باشم. وای از این به بعد جرات خوابیدن هم ندارم. قبلا
هم از این عادتا داشتم؟ یعنی قبل از اینکه حافظه امو از دست بدم هم توی
خواب حرف می زدم؟ خدایا نجاتم بده. دیگه نمی تونم!