سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در منتظره. - اِ؟ خودم می رفتم. - حرف نباشه، بدو. با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم. *** رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم. - خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟ آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟ اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم: - مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن. - وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - شما لطف دارید. بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت: - ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم. با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم: - آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕