ــ خانوم غفوریان صبر کنید خانـــوم به داد زدن هاش توجه نمیکنم و به مسیرم ادامه میدم نفس زنان بهم میرسه ــ خانوم غفوریان دو ساعته دارم صداتــون میزنم با عصبانیت بهش خیره میشم ــ اقای بصیـــری خواهشا مزاحمم نشید سرش رو میخارونه ــ خوندیدش؟ ــ بله خوندم! از دیروز دو دل بودم که دانشگاه بیام یا نه ولی امروز مطمئن شدم که دیگه پامم تو این دانشگاه نمیذارم ــ ای بابا کار خلاف شرع که نکردم یه خواستگاری بود ــ منم که گفتم نـــع ــ اها پس یعنی بعد از این من به هر راه کجی کشیده شدم تقصیر شماس ــ چشاتو باز کن اقای نیما بصیری.! ببین کجا هستی؟ میگی اگه به راه کج کشیــده شدی الان کامل راهتو کج کردی... ــ پس تو راه کجمو راست کن با کلافگی رومو از ش برمیگردونم ــ برو بابا! هنوز چند قدم برنداشتم که اینبار صدای یه دختر منو از حرکت نگاه میداره ــ خانوم غفوریان روم به طرفش برمیگردونم دختر رو به نیما میکنه و میگه ــ آقای بصیری ؟ ــ بعله ــ پدرم در اومد تا پیداتون کردم برید آموزش .... ــ برای چی ــ برای دریافت دعوتنامه مشهد دوتا خانوم دوتا اقا از کل دانشگاه انتخاب کردن... شمام جزء شونید از خوشحالی توی پوست خودم نمیگنجم ــ جدا؟؟؟ ــ بله .... بصیری لبخند مرموزی میزنه و میگه ــ البته ب جای شما باید یه نفر  دبگه رو انتخاب کنند با تعجب رو به سمتش برمیگردونم ــ میشه بپرسم چرا بصیری ــ خب مگه قرار نبود دیگه پاتون رو توی این دانشگاه نذارین؟ نویسنده یاســمین مهرآتین