سینا از یک سرگرمی کوچک تبدیل به یک مهلکه ی بزرگ شده بود. هیچ راهی برای بیرون آمدن از این ماجرا به ذهنم نمی رسید. مدام حرف مجید یادم آمد که می گفت: "اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتوگم و گور کنی..." اما من نمیتوانستم همه چیز را رها کنم و بروم. نمی توانستم چشمم را به روی آن همه زحمتی که برای درس و دانشگاهم کشیده بودم ببندم. احساس درماندگی می کردم وهیچ راهی پیش پایم نبود. از حرف های سینا که گمان کرده بود آن هدیه را برای سید جواد آورده ام ناراحت بودم، اما ته دلم از اینکه فهمیده بود به کسی بجز او هم فکر می کنم احساس رضایت می کردم. نگاهی به جعبه ی تلفن انداختم، تصمیم گرفتم آن را به خانه ی پیرزن ببرم و مستقیم به خودش بدهم. خانه اش نزدیک باغ آرزوها بود. آن شب که در خانه اش مانده بودم برایم تعریف کرده بود که سید جواد چقدر به باغبانی علاقه دارد و تمام باغچه ی خانه ی پدرش و خانه ی پیرزن را گل و سبزی و میوه کاشته است. اما برای کاشت نهال گیلاس در خانه فضای کافی نداشت و به همین دلیل به سراغ باغ مخروبه ی پشت خانه شان (یعنی همان باغ آرزوهای من) آمده بود و گیلاس ها را آنجا کاشته بود. به خانه ی پیرزن رسیدم اما هرچقدر در زدم کسی باز نکرد. با نا امیدی سراغ باغ آرزوها رفتم. هدیه را زیر درختچه های گیلاس گذاشتم تا سید جواد ببیند و برای پیرزن ببرد. روی صندلی طبیعت نشستم. به درختچه ها نگاه کردم. درختچه ها چهره ی او را برایم تداعی می کردند. پیچ منظم عمامه اش، لباس یکدست و مرتبش. جملات و کلمات آشنایش... معماها را یکی یکی مرور می کردم. وجه اشتراک ها و حرف ها را. چقدر دلم می خواست بفهمم دلیل این اتفاقات چیست. چرا آن روز پس از امتحان وقتی که فهمید نویسنده ی نامه ی پای انگشتر، یکی از دانشجوهایش بوده اصلا تعجب نکرد؟ چرا کاملا اتفاقی ابهامات زندگی ام را بیرون می کشید و یکی یکی روشنش می کرد؟ چرا این همه وقت او را در باغ آرزوها ندیده بودم و درست همان روزی که دستم را بریدم و حالم بد شد با او مواجه شدم؟ تمام این سوالات و هزاران چرای دیگر در ذهنم مرور می شد. دلم میخواست درباره ی اتفاقاتی که افتاده با او حرف بزنم. دلم میخواست از تک تک قطعات پازلی که خدا در برابرم قرار داده بود بگویم. اما میدانستم بازهم می گوید "لطف دارید" و از کنار همه ی اینها رد می شود. همیشه با همین جمله لج مرا در می آورد. با خودم صادقانه فکر کردم. ناراحتی ام صرفا از شنیدن این جمله نبود، از معنای پنهان در پشت این جمله بود. زیر لب گفتم : پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست بر "لطف" نهان تو گمانی که مرا هست... نمیدانستم چقدر فکرم درست بود اما حس می کردم از اینکه با من مواجه شود فرار می کند. میخواستم هرطور شده حرف هایم را به او بگویم اما نمیدانستم این کار درست است یا اشتباه. بخاطر تجربه های تلخ گذشته ام که همه حاصل تصمیمات خام و نپخته زندگی ام بود می ترسیدم. دلم میخواست با کسی مشورت کنم اما هیچکس را نداشتم. یادش بخیر آن روزها را که تا دری به تخته می خورد همه چیز را کف دست ملیحه می گذاشتم و او هم در همفکری چیزی کم نمی گذاشت. دلم برای ملیحه تنگ شده بود. ملیحه ای که حالا مثل یک غریبه از من دور بود. با آنکه مدتی از فوت عمو کمال می گذشت اما ملیحه هنوز برنگشته بود و قصد هم نداشت آن ترم به دانشگاه برگردد. دلم هوای ملیحه را کرده بود. هی سبک و سنگین می کردم که باتوجه به شرایطی که ملیحه دارد بهتر است خودم تنهایی درباره ی این موضوع تصمیم بگیرم وچیزی به او نگویم یا بهتر است زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. شاید اصلا تمایلی به شنیدن حرف های من نداشته باشد. اما نه... او که مثل پدر و مادرم نیست تا در برابر من و دغدغه هایم بی حوصلگی به خرج بدهد، او ملیحه است. صاحب معجزه ی پاکن عطری کلاس اول دبستان... ادامه دارد...