چند بار دکمه های موبایل را فشار داد، قابش را باز کرد و باطری اش را بیرون آورد. هرچقدر با آن سر و کله زد روشن نشد. تلفن همراه خودش را در مقابل صورتم گرفت و گفت :
_ میخوای ملیحه رو ببینی؟
سکوت کردم. دوباره پرسید :
_ مگه کری؟ میگم میخوای ببینیش یا نه؟
_ که چی؟
_ تو شماره ی اون ملا رو به من میگی. بعد من زنگ میزنم بهش و تو برای آخرین بار باهاش حرف میزنی. بهش میگی از ازدواج با اون پشیمون شدی و از اولش هم دوستش نداشتی. بعدش ملیحه رو میارم تا ببینیش.
_ من چنین کاری نمی کنم!
با صدای بلندی خندید و گفت :
_ مجبوری! اصلا انتخاب دیگه ای نداری.
کمی به مغزم فشار آوردم تا چند واحد از دروس روانشناسی که قبلا پاس کرده بودم را به خاطر بیاورم. نمیدانستم باید به سینا چه جوابی بدهم که اوضاع بدتر نشود. کاش به پلیس زنگ زده بودم. همیشه چوب بی عقلی ام را خوردم. درحال حاضر سلامتی ملیحه از هر چیزی برایم مهم تر بود. باید از زنده بودنش مطمئن می شدم. چند لحظه تمرکز کردم و گفتم :
_ باشه. اما اول باید ملیحه رو ببینم.
کمی چانه اش را مالید و سپس از ساختمان خارج شد. دقایقی بعد دو نفر ملیحه را درحالی که بیهوش بود روی صندلی مقابلم نشاندند. هرچقدر فریاد زدم و اسمش را صدا کردم اما فایده نداشت. اصلا نمی شنید. گفتم :
_ چه بلایی سرش آوردی؟ اصلا از کجا معلوم که زنده باشه؟
طناب دستانم را باز کرد و مرا نزدیک ملیحه برد. گوشم را روی سینه اش گذاشتم تا از شنیدن ضربان قلبش مطمئن شوم. سپس او را در آغوش گرفتم و گریه کردم. سینا مرا کشید و روی صندلی ام نشاند. به دو سه نفری که اطرافمان ایستاده بودند نگاه کردم. فرار کردن از دست آن همه قلچماقِ دیوانه محال بود. موبایلش را بیرون آورد و گفت:
_ حالا تو باید به قولت عمل کنی.
با اکراه شماره را گفتم. موبایل را روی بلندگو گذاشت و بلافاصله بعد از دو سه تا بوق سیدجواد تلفن را جواب داد :
_ بله؟
اشک در چشمانم حلقه زد. آنقدر بغضم گرفته بود که نمیتوانستم حرف بزنم. سینا مدام علامت می داد که جوابش را بدهم. با صدای لرزانی گفتم :
_ سلام...
_ الو؟ سلام. مروارید تویی؟؟
با صدای بلندی زدم زیر گریه. سیدجواد گفت :
_ مروارید جان، عزیز من. گریه نکن. آروم باش. بگو چی شده؟
سینا که با دیدن ابراز علاقه ی او به من دیوانه تر شده بود موبایل را دم گوشش گرفت و گفت :
_ دهنتو ببند. حق نداری باهاش اینجوری حرف بزنی. اون از اولم دوستت نداشت. الانم زنگ زد که برای آخرین بار همه چیز رو بهت بگه. ما میخوایم بریم یه جای دور. یه جایی که بتونیم باهم زندگی کنیم. بدون مزاحم.
سپس تلفن را پرت کرد و به دیوار کوبید. میدانستم که سیدجواد حرف هایش را باور نمی کند. او آنقدر باهوش بود که به راحتی میفهمید این جملات مربوط به یک بیمار روانی است. سینا به ملیحه اشاره کرد و به چند نفری که اطرافمان ایستاده بودند گفت :
_ ببرینش.
از جایم بلند شدم و با فریاد گفتم :
_ نه، حق نداری ببریش.
آنها بدون توجه به من مشغول بلند کردن ملیحه شدند، جلو رفتم و سعی کردم مانع از بردن ملیحه شوم. سینا دستانم را از پشت گرفت و علیرغم تلاشی که برای جلوگیری از بردن ملیحه کردم اما زورم به سینا نرسید. وقتی ملیحه را بردند سینا دستانم را رها کرد. آنقدر استرس داشتم و نگران بودم که دیگر عقلم از کار افتاده بود. پایم تیر می کشید اما سعی کردم روی پایم بایستم. به سمت سینا رفتم و او را هول دادم. سینا پرت شد و من پا به فرار گذاشتم. نمیدانستم از چه راهی می روم و به کجا فرار می کنم فقط لنگ لنگان می دویدم. آن باغ لعنتی هم آنقدر بزرگ بود که انگار ته نداشت. سینا پشت سرم شروع به دویدن کرد و مدام فریاد می زد و از من میخواست که از او نترسم و فرار نکنم. وقتی به وسط باغ رسیدم ناگهان صدای آژیر پلیس بلند شد و چند پلیس مسلح از دیوارهای باغ وارد شدند. من فقط نگران حال ملیحه بودم که دست آنها افتاده بود. نمیدانم چرا با دیدن پلیس ها بجای دویدن همانجا ایستادم. ناگهان سینا از پشت سر چیزی را به سرم کوبید. با دیدن پلیس هایی که به سمت ما می دویدند چشمانم تار شد و دیگر چیزی در خاطرم نماند....