هواپیما تو فرودگاه امام زمین نشست یه نیم ساعتی طول کشید تا ساک و چمدون ها روی ریل نمایان بشن بهار:اینا🎒💼👜👛👝همه مال تو هستش ؟ یا چمدونای کل کاروان جمع کرد -خخخ إه بهار مامان اینا تا بابا دیدم پریدم بغلش عطر تنش بلعیدم بابا:این اشکای دلتنگی برای ماست ؟ یا امام حسین ؟ -‌هردو😭😭😭😭 مامان :این دسته گل برای بهار خوشگلم🏵 🏵این برای پسر و عروس قشنگم اینم برای سادات خانم 🏵 -مامان مطمئنی من بچه اصلیتم ؟🤔 مامان :بین شما سه تا فرقی نیست حالا تو را به دنیا آوردم اون دوتارو خدا بهم داده بعد سال ها -بله بله بچه ها هرکدوم راهی خونه خودشون شدن دوسه روز خیلی سرمون شلوغ بود امروز چهارمین روزی که از کربلا اومدم و قراره بریم خونه داداش اینا ![بهار چند روزیه اومدن طبقه پایان داداش اینا اجاره کردن‌] سوغاتی های اونم با خودمون بردیم دیگ دیگ دیگ دیگ داداش : باز تویی ورجک دستت گذاشتی روی زنگ زنگ سوخت بچه جان تا وارد خونه شدیم بابا:ببخشید بچمون پیش فعاله 😉 -خیلی هم ممنون بهار هم اومد -بفرمایید اینم سوغاتی های شما داداش:سراینا داشتی مارو سکته میدادی 😡😡😡😡 بالاخره امروز بعد از پنج روز رفتم کانون وقتی برگشتم خونه مامان گفت :سادات خواستگار زنگ زده -وا مامان: گفتن میدونیم دخترتون شیمیایی هست .....فردا ظهر❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی ب شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti