‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ فرمانده شهر 🔰 قسمت 5⃣1⃣ محمد پشت ديوار خانه اي سنگر گرفت. سرنشين تانكي را نشانه رفـت. فريـادمرد تا آسمان كشيده شد. عراقيها دستپاچه دور تا دورشان را بـه گلولـه بسـتند.سوتي كشدار روي آسمان خط كشيد. محمد جا عوض كرد و بـه سـينه خوابيـد.انفجاري زمين را لرزاند. تركشهاي ريز و درشت تا چند مترياش به زمين چنـگ انداختند. نگاه محمد به گنبد مسجد جامع افتاد. پرچم غريبه اي بالاي گنبد با وزش باد ميلرزيد. از مسجد تا چند روز پيش به عنوان پايگـاه نظـامي اسـتفاده كـرده بودند.با انفجار چند گلوله در اطرافش، به حالت خميـده بـه طـرف مقـر راه افتـاد.بي اراده رو به روي مقر ايستاد. به نظرش مقر به آدم تنهايي مي ماند كه زير مشت ولگد مچاله شده بود. ـ خدا كند نخست وزير جواب مثبت داده باشد. به داخل ساختمان دويد. دست انداخت بـه تلفـن و تنـد تنـد شـماره گيـر راچرخاند. صداي صغرا از ميان خش خش و بوقهاي بلند و كوتاه شنيده شد. ـ بگو... بلند حرف بزن... توانستي با نخست وزير تماس بگيري؟ ـ آره. همة حرفهايي كه گفته بودي، به او گفتم. جوابي برايشان نداشت. فقـط ناراحت شد. گفت به تو بگويم، خودتان به فكر خرمشهر باشيد. اوضـاع بـه هـم ريخته است. دردي به جان محمد چنگ انداخت. براي لحظه اي بي حرف به نقطـه اي خيـره ماند. حرفهاي صغرا را سبك و سنگين كرد. ـ گريه نكن... فقط دعامان كن. باز هم تماس ميگيرم.روي زمين خون بود و تركش. از زمين تا آسمان دود غليظي ديوار كشيده بود.نيروها با دستور محمد در سنگرهاي از پيش تعيين شده، با عراقيها مي جنگيدنـد. تعدادشان از انگشتان دو دست تجاوز نميكرد. همـه ناراحـت بودنـد و دلخـور.ميدانستند كسي به كمكشان نخواهد آمد. آنها با رسيدن شب و سياه شدن آسمان،خود را به ساختمان پارك كه بمبها و خمپارهها زير و رويش كرده بودند رساندند.آهسته و پابرهنه يكي يكي پشت ستونهاي باقي مانده، سنگر گرفتند.ساعتي بعد همهگي، آن طرف پل جمع شدند. محمد بي حـرف و بـا چشـمان خيس از اشك راه كوت شيخ را به نيروهايش نشان داد. بعـد همـراه منصـور بـه طرف پل رفت. ـ بايد منفجرش كنيم. با آنكه دلم رضايت نميدهد. انفجار شديدي شهر را لرزاند. پل در محاصره آتش و دود كمر خم كرده بـود. محمد در خود فرو رفته بود و براي آزادي شهرش نقشه ميكشيد. ✳️ معجزه باد! نزديك پل ايستگاه دوازده، به كمين نشست. از پشت دوربين چشم دوخت بـه آن طرف پل. روستاي فياضيه از دل تاريكي بيرون زده بود. نفس عميقـي كشـيد.انگار بوي روستا توي شش هايش پر شده بود. زير لب گفت: «بوي خاك مرده ميدهد!»گوش تيز كرد. صدايي شنيده نميشد. گويي روستا را بـا سـرب خفـه كـرده بودند. چشم چرخاند. نخلها و كنارها تا نيمه سوخته بودند. ـ بايد نجاتشان داد. حتي اگر همة نيروهايم كشته شوند.چيزي در تاريكي به حركت درآمد! سياه رنگ بود. مثل خود شـب. سـرش را وسط شانه هاي پهنش فرو كرد و سينه خيز جلو رفت.جسدي به يك نخل سوخته آويزان بود. با نيم تنة لخت و كبود. براي لحظـه‌اي سر جايش ميخكوب شد. زل زد به جسد.نشناختش. ـ او را براي ترساندن نيروهاي ما آويزان كرده اند.يك سالي بود كه عراقيها با بي رحمي به جان شهر افتاده بودند. زمينهاي دارخوين، فياضيه، ذوالفقاري با خون مردم آبياري شده بود.نگاهي به آسمان انداخت. هيچ ستاره اي در آن ديده نميشد. ـ آسمان جنوب، كي اين همه ظلم به خود ديده بود؟! خودش را به پشت بوته هايي كه نزديك حاشية پل روييده بود، كشاند. دوربين را جلو چشمانش گرفت و مشغول تماشـاي روسـتا و اطـراف آن شـد. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝