‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 5⃣ صداي تيراندازي، آن دو را در جا ميخكوب مـيكنـد. تفنگچـيهـا، اطـراف كربلايي و ميرزا يوسف را به گلوله مي بندند. سپس با شلاق به آنها حمله ميكنند و ذيلشان ميكنند. ابراهيم و يونس با سـنگ بـه تفنگچـيهـا حملـه مـيكننـد. تفنگچيها با اسب به طرف آنها مي تازند و با شلاق زمين گيرشان مـيكننـد. همـان لحظه يكي داد ميزند : «يالاّ... زود بيندازيد بالا، راه بيفتيم. پدرسوخته هاي مفـت خور ميخواستند حق ارباب را ندهند. يكي يك گوني براي خودشـان بگذاريـد، بقيه اش را بار بزنيد، ببريم.» راه مي افتد. ماشين پر از گندم به دنبال او حركت ميكند. مورچـه هـا در زيـر چرخ ماشين باري و زير سم اسبها له ميشوند. بغض، گلوي ابـراهيم و يـونس را ميگيرد. وقتي تفنگچيها ميروند، ابراهيم و يونس به سراغ پدرهايشان ميروند تا از حال و روزشان مطلع شوند. كربلايي و ميرزا يوسف با چشماني پر از اشك به جاده نگاه ميكننـد... و بـه پسرهايشان. ابراهيم وقتي نگاهش به دستهاي پينه بسته و لبهاي خشـكيدة پـدرها مي افتد، بغضي سنگين در گلويش احساس ميكند. او به ياد حق االله و حق النّاس مي افتد؛ حقوقي كه در يك چشم برهم زدن، فداي خود خواهي ارباب شد! ❇️ آشي كه يك وجب روغن داشت ظهر است. سربازها با لب و دهـان خشـكيده جلـو سـالن غـذاخوري صـف كشيده اند. راديـو، دعـاي روز اول مـاه رمضـان را مـيخوانـد. گروهبـان، لـب خشكيده اش را با زبانش خيس كرده، با دلشوره به ساعتش نگاه ميكند. صداي شيپور آماده باش، همه را به خود مي آورد. همـه خودشـان را جمـع و جور ميكنند و براي استقبال از سرلشكر آماده ميشوند. ماشـين سرلشـكر نـاجي جلو ساختمان غذاخوري مي ايستد. گروهبان به استقبال ميرود. رانندة ماشين زود پياده ميشود و در را براي سرلشكر باز مي كند. سگ پشمالوي سرلشكر از ماشين پايين ميپرد و دم تكان ميدهد. لحظه اي بعد، سرلشكر مي آيد. همه به احتـرام او پا ميكوبند. از راديو دعا پخش ميشود. سرلشكر، سيگارش را روشن مـيكنـد و با اشاره به گروهبان مي فهماند كه راديو را خاموش كند. گروهبان دوان دوان ميرود. سرلشكر همراه بـا سـگ و راننـده اش بـه طـرف‌ آشپزخانه راه مي افتد. سربازان آشپز در كنار ديگه اي غذا به حالت خبردار ايستاده اند. سـگ پشـمالو سرلشكر وارد آشپزخانه ميشود. به طرف ديگهاي غذا مـيرود و بـو مـيكشـد. يونس ميخواهد با لگد سگ را از اطـراف ديگهـا دور كنـد كـه سرلشـكر وارد ميشود يونس و آشپزهاي ديگر به احترام او پا ميكوبند. سرلشكر، آشـپزها را از نظر ميگذراند، سپس رو ميكند به يونس. ـ مسئول آشپزخانه كجاست؟ ـ رفته مرخصي. احمق، بگو رفته مرخصي، قربان ! ـ رفته مرخصي، قربان. ـ كي برميگردد؟ ـ فردا برميگردد، قربان. سرلشكر ميرود سر ديگ غذا. يك چنگ پلـو برمـيدارد و مزمـزه مـيكنـد. ميگويد: «يك بشقاب و قاشق بياوريد.» يكي از آشپزها، بشقاب و قاشقي به سرلشـكر مـيدهـد. او مقـداري پلـو در بشقاب ميريزد و رو ميكند به آشپزها. ـ بياييد جلو ببينم. يالاّ تند باشيد. آشپزها ترسان جلو ميروند. سرلشكر به دهان هر كدام يك قاشق برنج ميريزد و ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.» ميگويد: «بخوريد، قورتش بدهيد.» يونس خودش را با اجاق سرگرم مـيكنـد. سرلشـكر متوجـه مـيشـود و بـا عصبانيت داد ميزند: «هو، نكبت... مگر حاليات نشد گفتم بياييد جلو؟» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝