‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ معلم فراری 🔰 قسمت 2⃣1⃣ صبح است. بارش برف كمتر شده؛ اما سوزش برف هرگز. باد زوزه كشان سوز برف را جمع ميكند و مثل شلاقي دردناك به سر و صورت موسي مـيكوبـد. او منتظر كاك سيروس و همت است تا به اتفاق هم به يكي از مقرهـاي ضـدانقلاب بروند و با پا درمياني كاك سيروس، آنها را به تسليم و همكاري با سـپاه دعـوت كنند. اين كار خطرناك، پيشنهاد كاك سيروس است. او گفته: اگر كاك همت مـرا همراهي كند، قول ميدهم بيشتر ضدانقلابها را از دشمني با انقلاب منصرف كنم... بيشتر آنها ناآگاهند. هيچ كس حرف كاك سيروس را باور نميكند، بجز همت. نيروها ميگويند: به كاك سيروس نميشود اعتماد كرد. او ميخواهد سر كاك همت را زير آب كند. همه ميدانند كه همت آمادگي اش را براي همراهي بـا كـاك سـيروس اعـلام كرده است. موسي كه نگران جان همت است، هر چنـد از خطـر مـيترسـد، اماتصميم گرفته او را همراهي كند. كاك سيروس و همت مي آيند. موسي كه پشت فرمان نشسته است، ماشـين راروشن ميكند. كاك سيروس، آدم درشت هيكلي است. او به تنهايي جاي دو نفر راميگيرد؛ در حالي كه در ماشين لندكروز، سه نفـر آدم عـادي هـم زوركـي جـا ميشوند. به هر ترتيب كه شده، كاك سـيروس و همـت خودشـان را در لنـدكروز جـا ميكنند و راه مي افتند. شيشه ها از سرما يخ زده است. موسي برف پاك كنها را روشن ميكنـد؛ امـاآنها هم هيچ كاري نميتوانند بكنند. همت، كليد برف پاك كنها را خاموش ميكند و ميگويد: «اينها برف پاك كن است، نه يخ پاك كن !» خيابانها خلوت است. صدايي جز زوزة باد و عوعوي سگها شنيده نميشود. از دور دست، گاه صداي تيراندازي به اين صداها اضافه ميشود. موسـي بـه كـاك سيروس فكر ميكند. كاك سيروس حرفي نميزند. به روبه رو خيـره شـده و در فكر فرو رفته است. سرما رفته رفته به درون استخوانها نفوذ ميكند و آن سه نفـر را در خود مچاله ميكند. همت كه از ناراحتي سينوزيت رنج ميبـرد، دسـتش را روي پيشاني ميگذارد و چشمانش را به هم ميگذارد. موسي متوجـه مـيشـود، چفيه اش را باز ميكند و به او ميدهد. ـ ببند دور پيشانيات... اگر گرم بشود، دردش ساكت ميشود. همت، چفيه را ميگيرد و آن را با دستهاي لرزانش محكم بـه دور پيشـاني اش مي بندد. لندكروز به جادهاي كوهستاني مي رسد. كاك سـيروس، موسـي را راهنمـايي ميكند. حالا صداي تيراندازيها بلندتر از قبل به گوش ميرسد. ديگر هيچ موجود زنده و وسيلة نقليهاي در جاده ديده نميشود. رفته رفته شك و نگراني مثـل يـك كركس به دل موسي مي نشيند. او به حرفهاي نيروها دربارة مشكوك بـودن كـاك سيروس و اعتماد بيش از حد ابراهيم فكر ميكند. لندكروز از سربالايي جاده بسختي بالا ميرود. بر شدت سرما افزوده ميشـود.موسي، لرزش تن همت را احساس ميكند. او در حين گذر از پيچ جاده، پاهـاي كسي را ميبيند كه از زير برفها بيرون زده است. كاك سيروس و همت هـم ايـن صحنه را مي بينند. كاك سيروس محكم ميزند روي داشبورد و ميگويد: «نگه دار«! موسي ميزند روي ترمز. كاك سيروس از لندكروز پايين ميپرد و خـودش را به او ميرساند. همت دوان دوان به دنبالش مـيرود. موسـي از اطـراف مراقبـت ميكند تا مبادا تله اي در كار باشد.همت، لولة سلاحي را ميبيند كه از زير برفها بيرون آمده است. كاك سيروس، برفها را كنار ميزند. پيرمردي سلاح به دست نمايان ميشود. كـاك سـيروس بـا تعجب ميگويد: «اين كاك نايب، نگهبان جاده است. از سرما يخ زده.» همت، صورتش را به سينة كاك نايب مي چسباند و به صـداي قلـبش گـوش ميدهد. سپس شروع ميكند بـه دادن تـنفس مصـنوعي و مـيگويـد: «بايـد زود برسانيمش بيمارستان.» ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝