بسم الله الرحمن الرحیم چفیه را روی چادرم می اندازم.... چه حکایت غریبی است میان این چفیه و چادر... تسبیح سبز رنگی را که از همسر شهید یادگاری گرفته بودم و انگشتر فیروزه ام را که مادرم از آخرین سفرش به برام آورده بود برمیدارم کیفم را دوباره چک میکنم .... با فاصله زمانی۵دقیقه به حرم میرسم از باب الشیخ الطوسی وارد صحن میشوم با آغاز روضه تشیع پیکر آقا اشکهایم جاری میشود دست راستم را بالا می اورم و عرض ارادت میکنم...ممنونم که دعوتنامه ام را امضا کردی... از جایم بلند میشوم ایوان طلا را پشت سر میگذارم با انبوهی از جمعیت روبه رو میشوم بالاخره خودم را ب ضریح مطهر میرسانم و زیارت میکنم آرام و کوتاه قدم برمیدارم ...چرا ک قدم هایم ثواب حج و عمره ای دارد! السلام علیک یابن امیرالمومنین.... آقا جان امشب به لطف و بزرگواریت دیدار حریمت را نصیبم کردی... تو فاتح عاشقان و مرحم دل غریبم هستی! شعری که در ذهنم هست را به زبان می آورم.... هر دل که شکست ره به جایی دارد هر اهل دلی قبله نمایی دارد با آنکه بود قبله ما کعبه ولی ایوان نجف عجب صفایی دارد ❤️❤️❤️❤️❤️ برای قرائت دعای مشلول به حیاط برمیگردم زیر لب میگویم آقا زندگیم را به ضریحت گره زده ام خودت هوایم را داشته باش... شیما چندبار دستانش را مقابل چشمانم حرکت میدهد....با لحن زیبا و خاصش میگوید:بهار کجایی!؟بدجور تو فکری بلند شو بریم هتل... تا از جایم بلند میشوم سرم گیج میرود شیما سریع دستانم را میگیرد بهار خوبی ؟ _ خوبم آروم باش فقط سرم گیج میره....دستم رو بگیر باهم بریم خانم جعفری کمی ان طرف تر نشسته....نزدیک می آید... بهارجان دخترم چیزی شده؟ -نه فقط سرم گیج میره...بخاطر شدت گریه س... محمدحسین هم خیلی گریه کرده یکم بی حاله شکلاتی از کیف مشکی رنگش بیرون می اورد... بیا مادر این شکلات رو بخورفشار توهم تنظیم بشه ... تشکرمیکنم و شکلات را برمیدارم... شیما با خنده میگوید:شیرینی محبتش فشار تورو تنظیم کرد😏 آرام میخندم...! ادامه میدهد:دلم ضعف رفت...تو که فشارت تنظیم شد اون شکلات رو بده من بخورم.... .... نام نویسنده: بانوی مینودری آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖