عمران که سر همسرش را گذاشت روی زانوهاش فکر کرد هزار سال است که عذرا روح توی تنش نیست....بچه توی شکمش را هم برده بود....روی پهلوی عذرا رد چیزی بود. مثل چیزی چه دزدها با خودشان میآورند توی خانه. محکم کوبیده بودند. دقّ بود پهلویش. عذرا دَقّ شده بود. عمران داشت دِق میکرد. بعدها هم کسی نفهمید چهاش شده.
قسمتی از فصل
#عذرا - رمان
#واو -
#اسماعیل_واقفی
به یاد مادر سادات حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها.