♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ میثم با خنده گفت: _چه خبر ریحانه؟ _هیچی...فعلا که این استاد حسابی زده توی برجکم شیدا گفت: _بچه ها، امروز ریحانه ماشین استادو داغون کرد عماد که متفکر جمعمون بود،پرسید: _نگفت تا چند ترم مشروطی؟ بچه ها زدن زیر خنده.حرصی گفتم: _نهه، فقط گفت هواستو جمع کن شایان گفت: _اوه،پس اوضاع قاراشمیشه لیلا گفت: _ولی خیلی خوشتیپه هااا پوفی کشیدم و گفتم: _بخوره تو سرش میثم پرسید: _خب حالا نقشه چی کشیدی ریحانه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: _بدجور تلافی میکنم بچه ها پقی زدن زیر خنده شایان گفت: _بچه ها پس فردا باهاش کلاس داریماا،ببینیم ریحانه چه دسته گلی میخواد به آب بده شیدا گفت: _ریحانه،جو گیر نشی خودتو بدبخت کنی _نگران نباش...میدونم چیکار کنم کمی از کیک گذاشتم دهنم . بعد رو به بچه ها گفتم: _بچه ها فردا شب خونمون مهمونیه، حتما بیایین عماد گفت: _دوباره پارتی شبانه؟ _آره...بیایین خوش میگذره میثم گفت: _دفعه قبلی که خیلی خوش گذشت، اگه اینبارم قول میدی ،ما پاشیم بیاییم _آره، اینبار از خارج هم مهمان داریم، حتما بیایین همون لحظه موبایلم زنگ خورد،داداش بود: _سلام،جانم داداش _سلام خواهری،کجایی؟کم پیدایی؟ _هیچی،با دوستام اومدیم بیرون،چطور؟ _نیلوفر میخواد بره مزون، همراش نمیری؟ باهیجان گفتم: _چرا چرا...الان میام موبایلو قطع کردم و فورا از جام پاشدم شایان متعجب پرسید: _کجا؟ _باید برم بچه ها، از همتون عذر میخوام، فرداشب می بینمتون شیدا با لب و لوچه آویزون گفت: _چرا به این زودی؟ _ببخشید واقعا... قول داده بودم همراه نیلوفر برم مزون...حالا تو یه فرصت دیگه... ازشون جدا شدم و رفتم سمت ماشین. سوار ماشینم شدم و حرکت کردم سمت خونه. ماشینمو توی حیاط پارک کردمو با ماشین نیلوفر،رفتیم مزون لباس عروس... خیلی ذوق داشتم...چون عروسی تنها برادرم نزدیک بود، خیلی دلم میخواست زودتر عروسیشون فرابرسه... اما یک ماه دیگه بود...نیلوفر،ماشینشو پارک کرد و باهم از ماشین پیاده شدیم... مزون مجلل و بزرگی بود... داخل شدیم، پر از لباس عروس زیبا و گرون قیمت بود... نیلوفر، یکی از لباس هارو انتخاب کرد و از خانم فروشنده پرسید: _قیمتش چنده؟ فروشنده با صدای نازک کرده ای گفت: _اگه بخوایین برا یه شب کرایه کنید، ۵۰ تومن میشه قیمتش...اما اگه بخوایین بخرید،۳۰۰ میلیون ... پول برام مهم نبود اما کاملا می شد تشخیص داد قیمتاشون خیلی بالاس... نیلوفر چیزی پسند نکرد و دست از پا درازتر برگشتیم خونه...شب شده بود. هاجر خانم و چند تا مستخدم داشتن زیر و روی خونه رو تمیز میکردن... یکی پارکت هارو میشست، یکی مجسمه هارو تمیز میکرد... یکی زیر مبلهارو جارو میزد...همشون مشغول کار بودن... غذاهای هاجر خانم حرف نداشت...بااینکه غذاهای فست فود و بیرونی رو ممنوع کرده بود، اما غذاهایی می پخت که با اونا برابری میکرد... برای همین داداش سپهر هیچی بهش نمیگفت... رفتم سر یخچال و یه دونه سیب برداشتم... مشغول خوردن بودم که صدای باز و بسته شدن پارکینگ حیاط اومد... هاجر خانم گفت: _آقا سپهر تشریف آوردن نشستم روی صندلی میرنهارخوری توی آشپزخونه و سیبمو گاز میزدم... صدای گرم و مهربونش اومد که سلام کرد... با خوشحالی پریدم بغلش و گفتم: _خسته نباشی داداش گلم لپمو کشید و با خنده گفت: _چخبرهه...باز چی میخوایی؟؟ اخمی تصنعی کردم و گفتم: _واقعا که...بی ذوق... نیلوفر خندید و به شوخی گفت: _دو دقیقه شوهرمو ول میکنی ؟ با خنده ایشش بلندی گفتم و از پله ها بالا رفتم و بعد هم پریدم توی اتاقم... 🧡@havaye_zohoor