♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نهم
#فصل_اول
لباسامو عوض کردم و بعد هم رفتم سر میز شام...
هاجر خانم غذا رو گذاشت روی میز و خجل گفت:
_آقا سپهر اجازه هست من برم خونه؟بچه هام امشب تنهان
داداش سری به نشانه مثبت تکون داد و گفت:
_آره آره برو،دستت درد نکنه، فقط فردا صبح زودتر بیا، فردا شب مهمانی داریم...این مهمانی خیلی مهمه...دوستانم از انگلیس توی این مهمانی حضور دارن
هاجر خانم چشمی گفت و بعد از خداحافظی، رفت...
توی بشقابم برنج ریختم و همون لحظه گفتم:
_داداش
_جانم
_میگم فردا مگه قراره کی بیاد که اینقدر سفارش میکنی همه چیز مرتب باشه؟
خنده ای کردم و با شیطنت پرسیدم:
_رئیس جمهور قراره بیاد خونمون؟؟
خندید و گفت:
_ای از دست تو ریحانه...نه ، رئیس جمهور قرار نیست بیاد...
نیلوفر پرسید:
_خب راست میگه سپهر، کی قراره بیاد؟؟
سپهر کمی دوغ نوشید و بعد گفت:
_یکی از دوستان قدیمی من که توی کارخونه و شرکت هامون هم سهم داره...
با کنجکاوی پرسیدم:
_پس چرا ما تا الان ندیدیمش؟؟
_چون چندین ساله که ایران نیومده...تا الان کاراشو وکیلش انجام میداده...اما برای خرید سهام، خودش شخصاً میخواد بیاد ایران...
چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید:
_شماها خرید ندارین؟ باید فرداشب بهترین لباسهارو بپوشید، فردا برید بازار خرید کنید...اگه پول کم آوردین بگین به حسابتون واریز کنم...
من و نیلوفر باشه ای گفتیم و بعد هم مشغول خوردن شام شدیم...
فرداشب برای سپهر خیلی مهم بود...
همیشه وقتی پای آبرو و اعتبارش میومد وسط، حاضر بود هر کاری انجام بده...
صبح به همراه نیلوفر رفتیم بازار و بعد از ساعتها گشت زدن توی مزون های لباس، بلاخره لباس های مورد نظرمون رو خریدیم و با خستگی برگشتیم خونه...
ساعت ۲ ظهر بود...
هاجر خانم درو باز کرد و خوش آمدگویی کرد...
پرسیدم:
_داداش سپهر نیومده؟؟
_نه، ایشون گفتن جلسه مهمی دارن،بعد جلسه تشریف میارن خونه،الان براتون سفره رو میچینم...
خریدهامو گذاشتم توی اتاقم و با ذوق بهشون نگاه میکردم...
من خرید کردن رو دوست داشتم و هروقت حوصلم سر میرفت، خرید میکردم تا آروم بشم..
از پله های شیشه ای خونمون پایین اومدم و رفتم توی آشپزخونه...
نیلوفر داشت با تلفن صحبت میکرد...
نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن غذا...
مستخدم ها داشتن کل خونه رو تمیز میکردن...
شب مهمانی داشتیم...
نیلوفر بعد از چند دقیقه تلفنو قطع کرد و خطاب به هاجر خانم گفت:
_الان میوه ها و شیرینی ها رو میارن...سپهر زنگ زد گفت درو باز کنید براشون
هاجر خانم چشمی گفت و فورا رفت توی حیاط...
نیلوفر پوفی کشید و گفت:
_از دست سپهر نمیدونم چیکار کنم
_چیشده مگه؟
_اینقدر سفارش میکنه و حساسه روی مهمونی امشب که آدم کلافه میشه
خندیدم و گفتم:
_آره واقعا،حالا جراتم داری بهش بگو بالا چشمت ابروعه
داشتیم باهم ریز ریز میخندیدیم که صدای چندتا آقا اومد...
هاجر خانم اومد و گفت:
_خانم،میخوان لوازم رو بیارن داخل
_خب بگو بیارن
باشه ای گفت و رفت...بعد از چند لحظه، چند تا آقا با جعبه های شیرینی و سبدهای میوه اومدن داخل و همرو توی آشپز خونه گذاشتن...
وقتی کارشون تموم شد، رفتند...
مستخدم ها دست به کار شدند و دونه دونه میوه هارو می شستند...
نهارمو که خوردم، از جام بلند شدم که برم توی اتاقم...همون لحظه نیلوفر گفت:
_ریحانه
_جانم
_من میرم خونمون، مامانم خونه تنهاس،شب دوباره برمیگردم...
_برو عزیزم راحت باش،سلام برسون بهشون
مکثی کردم و ادامه دادم:
_فقط یه چیزی
_جانم
_من الان میرم بخوابم، لطفا زودتر بیا بیدارم کن با آلارم موبایلم بیدار نمیشم
خنده ای کرد و گفت:
_بااااشههه،برو بخواب
خندیدم و از پله ها باالا رفتم...
رفتم توی اتاقم و با خیال راحت خوابیدم...
🧡
@havaye_zohoor