♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ لباسامو عوض کردم و بعد هم رفتم سر میز شام... هاجر خانم غذا رو گذاشت روی میز و خجل گفت: _آقا سپهر اجازه هست من برم خونه؟بچه هام امشب تنهان داداش سری به نشانه مثبت تکون داد و گفت: _آره آره برو،دستت درد نکنه، فقط فردا صبح زودتر بیا، فردا شب مهمانی داریم...این مهمانی خیلی مهمه...دوستانم از انگلیس توی این مهمانی حضور دارن هاجر خانم چشمی گفت و بعد از خداحافظی، رفت... توی بشقابم برنج ریختم و همون لحظه گفتم: _داداش _جانم _میگم فردا مگه قراره کی بیاد که اینقدر سفارش میکنی همه چیز مرتب باشه؟ خنده ای کردم و با شیطنت پرسیدم: _رئیس جمهور قراره بیاد خونمون؟؟ خندید و گفت: _ای از دست تو ریحانه...نه ، رئیس جمهور قرار نیست بیاد... نیلوفر پرسید: _خب راست میگه سپهر، کی قراره بیاد؟؟ سپهر کمی دوغ نوشید و بعد گفت: _یکی از دوستان قدیمی من که‌ توی کارخونه و شرکت هامون هم سهم داره... با کنجکاوی پرسیدم: _پس چرا ما تا الان ندیدیمش؟؟ _چون چندین ساله که ایران نیومده...تا الان کاراشو وکیلش انجام میداده...اما برای خرید سهام، خودش شخصاً میخواد بیاد ایران... چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید: _شماها خرید ندارین؟ باید فرداشب بهترین لباسهارو بپوشید، فردا برید بازار خرید کنید...اگه پول کم آوردین بگین به حسابتون واریز کنم... من و نیلوفر باشه ای گفتیم و بعد هم مشغول خوردن شام شدیم... فرداشب برای سپهر خیلی مهم بود... همیشه وقتی پای آبرو و اعتبارش میومد وسط، حاضر بود هر کاری انجام بده... صبح به همراه نیلوفر رفتیم بازار و بعد از ساعتها گشت زدن توی مزون های لباس، بلاخره لباس های مورد نظرمون رو خریدیم و با خستگی برگشتیم خونه... ساعت ۲ ظهر بود... هاجر خانم درو باز کرد و خوش آمدگویی کرد... پرسیدم: _داداش سپهر نیومده؟؟ _نه، ایشون گفتن جلسه مهمی دارن،بعد جلسه تشریف میارن خونه،الان براتون سفره رو میچینم... خریدهامو گذاشتم توی اتاقم و با ذوق بهشون نگاه میکردم... من خرید کردن رو دوست داشتم و هروقت حوصلم سر میرفت، خرید میکردم تا آروم بشم.. از پله های شیشه ای خونمون پایین اومدم و رفتم توی آشپزخونه... نیلوفر داشت با تلفن صحبت میکرد... نشستم پشت میز و شروع کردم به خوردن غذا... مستخدم ها داشتن کل خونه رو تمیز میکردن... شب مهمانی داشتیم... نیلوفر بعد از چند دقیقه تلفنو قطع کرد و خطاب به هاجر خانم گفت: _الان میوه ها و شیرینی ها رو میارن...سپهر زنگ زد گفت درو باز کنید براشون هاجر خانم چشمی گفت و فورا رفت توی حیاط... نیلوفر پوفی کشید و گفت: _از دست سپهر نمیدونم چیکار کنم _چیشده مگه؟ _اینقدر سفارش میکنه و حساسه روی مهمونی امشب که آدم کلافه میشه خندیدم و گفتم: _آره واقعا،حالا جراتم داری بهش بگو بالا چشمت ابروعه داشتیم باهم ریز ریز میخندیدیم که صدای چندتا آقا اومد... هاجر خانم اومد و گفت: _خانم،میخوان لوازم رو بیارن داخل _خب بگو بیارن باشه ای گفت و رفت...بعد از چند لحظه، چند تا آقا با جعبه های شیرینی و سبدهای میوه اومدن داخل و همرو توی آشپز خونه گذاشتن... وقتی کارشون تموم شد، رفتند... مستخدم ها دست به کار شدند و دونه دونه میوه هارو می شستند... نهارمو که خوردم، از جام بلند شدم که برم توی اتاقم...همون لحظه نیلوفر گفت: _ریحانه _جانم _من میرم خونمون، مامانم خونه تنهاس،شب دوباره برمیگردم... _برو عزیزم راحت باش،سلام برسون بهشون مکثی کردم و ادامه دادم: _فقط یه چیزی _جانم _من الان میرم بخوابم، لطفا زودتر بیا بیدارم کن با آلارم موبایلم بیدار نمیشم خنده ای کرد و گفت: _بااااشههه،برو بخواب خندیدم و از پله ها باالا رفتم... رفتم توی اتاقم و با خیال راحت خوابیدم... 🧡@havaye_zohoor